○ twenty ○

893 193 9
                                    

قسمت بیستم

نگاهش به سقف خیره بود هیچ ایده ای نداشت.  هیچ فکری از ذهنش نمی گذشت.  بعد از اون اتفاق بین خودش و لوهان خواب به چشمش نمی اومد.  اون سهون بود. عادت داشت همه ، همیشه دوستش داشته باشند و بهش احترام بزارن.
هیچ وقت از هیچ کس بی اعتنایی و بد اخلاقی ندیده بود اما ....  رفتار لوهان نه غرور که ,قلبش رو نشونه رفته بود.  چرا اینطوری شده بود؟
قلبش یه جورایی درد می کرد.  این اولین عشق سهون بود و اون آغوش اولین حرکت عاشقانه اش. 
لحظه ای که سهون به عشق لوهان توی خودش پی برده بود، شک نداشت که این عشق یه سرانجامی داره. مطمئن بود می تونه حس لوهان رو هم مثل خودش کنه ولی الان آنچنان مطمئن به نظر نمی رسید. 
یه جورایی ترسیده بود اگه لوهان حسی بهش نداشته باشه چی؟
نه قطعا نمی تونست با این مسئله کنار بیاد. 
" اون فقط خسته بود رفتارش از خستگی بود."
در پاسخ به هر فکری که از سرش می گذشت فقط این به ذهنش می اومد و تکرار می کرد. 
اون سهون بود. قصد عقب نشینی نداشت. حالا که دلباخته لوهان شده بود ، عشقش رو بینشون برقرار میکرد.  فقط کافی بود کاری کنه تا لوهان به شرایط بهتری برسه. 
با عبور این فکر لبخندی زد. گوشیش رو برداشت و شروع به سرچ راهی برای درمان درد معده کرد.
تا صبح خوابش نبرد.  از لحظه ای که به عشق اعتراف کرده بود ، خواب به چشم هاش نیومده بود و این عجیب بود که حتی خسته هم نبود.  به محض اولین پرتو خورشید بلند شد. از اتاقش بیرون اومد به سمت آشپزخونه رفت.  چیز زیادی بلند نبود درست کنه اما به کمک اینترنت و تجربیات کم قبلیش سعی کرد یه صبحونه ساده اما کامل رو آماده کنه.
دیشب خونده بود خوردن به موقع وعده های غذایی می تونه معده رو تسلی بده.
وقتی میز آماده شد لبخند رضایت بخشی زد. نگاهش سمت یخچال کشیده شد.  درش رو باز کرد و جعبه قرص دیشب لوهان رو بیرون آورد. جعبه رو باز کرد و شروع به شمردن قرص ها کرد.
لوهان روزی دوتا از این قرص ها رو باید می خورد. تعدادشون رو به ذهن سپرد و جعبه رو سر جاش برگردوند. 
در یخچال رو نبسته بود که لوهان وارد اشپزخونه شد.  حقیقتا با دیدن سهون و میز آماده تعجب کرده بود. 
_ صبح بخیر. 
لحن شاداب و سر زنده سهون واقعا براش قابل درک نبود.  پس فقط اروم جواب داد.
_ اینا چیه؟
_ صبحونه. تا تو بخوری منم آماده میشم. 
لوهان نگاهی به میز کرد و نگاهی به ساعتش: ساعت هفت و نیم یه قرار ملاقات دارم باید بهش برسم. 

خواست بره که سهون مانع شد. دستش رو گرفت و لوهان رو متوقف کرد. اون رو به صندلی هل داد و نشوندش: ساعت کاری از هشت شروع میشه.  تا اون موقع صبحونه ات رو کامل بخور.
اینقدر قاطع گفت که لوهان شوکه سر جاش نشست. 
_ می دونم لوهان این چند وقت مجبور بودی زودتر بری و دیرتر برگردی تا به همه کارها برسی ولی الان دیگه لازم نیست. من برگشتم و بخشی از مسئولیت به دوش منه با منشی هماهنگ کردم که قرار های ملاقات رو به روال عادی برگردونه و این یعنی تو  سر ساعت هشت می ری به شرکت.
لوهان خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد همین دیشب با خودش گفته بود کمتر با سهون صحبت کنه و برخورد داشته باشه.  پس فقط به سری اکتفا کرد و لیوان شیر رو برداشت. 
لبخند رضایت بخشی زد ولی بعد یادش افتاد لوهان قرصش رو نخورده.  اخمی کرد چطور باید بهش میگفت؟ 
_هر چی بخوای توی یخچال هست.

" Agreement " [Complete]Kde žijí příběhy. Začni objevovat