● seven ●

783 201 21
                                    

قسمت هفتم

خیلی زود لوهان فهمید حق با سهونه . جهنم کلمه درستی از توصیف جایی بود که اومده بودند .
سهون به اندازه تمام عمرش توی اون مجلس دیده بود که دیگه هرگز نخواد پاش رو اونجا نزاره . حتی دلیلش برای اومدن رو به کل فراموش کرده بود و فقط حواسش به لوهان بود که با ترس بهش چسبیده بود .
وقتی رئیس کیم جلوی همه دستور داد دختری که همراهش بود رو لخت کنن جهنم شروع شد .
افرادی که دور هم داشتند مواد مصرف میکردند . میزهای قماری که روی جون و زندگی آدم ها بود . دختر و پسرهایی که اون وسط دستمالی میشدند .
دختری که روی زمین چهار دست و پا روی زمین بود و چند نفری که با شدت با شلاق میزدنش و لذت می بردند . سادیسم های دیونه .
با صدای ناله بلند پسری توجهش به سمتی جلب شد . همون پسری که چند دقیقه قبل لوهان رو گرفته بود با بی شرمی تمام داشت با یه پسر دیگه وسط جمعیت رابطه برقرار میکرد . لوهان با دیدن چهره درد کشیده اون پسر ترسیده به سهون نزدیک شد .
سهون با دیدن چشمک مایک حس خطر کرد و دستش رو دور کمر لوهان انداخت و اون رو به خودش نزدیک کرد و قدمهاش رو به سمت گوشه خالی کج کرد .
لوهان به وضوح رنگش پریده بود . سعی کرد جوری حواس لوهان رو پرت کنه .
_نمی دونستی اینجا چطور جایه ؟
نگاهش رو به سختی از اون جهنم گرفت و به سهون خیره شد . با سر رد کرد : فکر کردم یه مهمونی ساده است .
لبخندی به سادگی لوهان زد . یکباره یاد لوهان مست اون شب افتاد . لوهان ترسیده هم به همون اندازه جالب بود .
_آقای اوه ؟
با صدای مردی ناخواسته ترسید و پشت سهون مخفی شد. با ترسیدن لوهان کمی لبخند زد . لوهان یه ترسوی واقعی بود که به شدت اون رو یاد کوالا می انداخت .
به سمت مرد برگشت با دیدن چهره جدی و شرقیش اخم کرد : خودم هستم .
_رئیس میخوان شما رو ببیند .
_رئیس ؟
_اقای اسمیت .
تعجب کرد. صدای آرومی از پشت سرش شنید : اون مرده هم به من همین رو گفت .
با این حرف اخم کرد و به مرد خیره شد : قبلا به این بهونه خفت شدم . متاسفم نمیتونم بهتون اعتماد کنم .
مرد لحظه ای بهش خیره شد و بعد بی هیچ حرفی راهش رو کشید و ازش دور شد .
با دور شدنش لوهان از پشت سهون در اومد : نمی شه از اینجا بریم ؟
سهون به ساعت اشاره کرد : تا قبل از ساعت دوازده نمی زارن کسی بره . باید نیم ساعت صبر کنیم .
لبش رو گزید . حالا علاوه بر خودش نگران سهون هم شده بود. شاید باید این نیم ساعت همین جا مخفی میشدن .
_چیزی میخوری ؟
به سهون که داشت به سمت میز خوراکی ها اشاره میکرد نگاه کرد . با دیدن اون غذاهای خوشمزه کمی مکث کرد . طبق عادت بچگیش لبش رو با زبونش خیس کرد. وقتی گرسنه اش بود این کار رو میکرد .
ولی به خودش اومد و با دیدن اطرافش پشیمون شد و سرش رو به نشونه رد تکون داد .
حرکات لوهان رو زیر نظر گرفت . اگه هرجایی جز اینجا بود میخندید . لوهان واقعا بامزه بود .
بازوش رو حلقه کرد و رو به لوهان گرفت : هی من اینجام .
مثل برق وصل کردن به بدنش بود . سهون با لبخند بازوش رو سمتش گرفته بود و بهش میگفت اونجاست .
از کی بهشت وسط جهنم جا گرفته بود ؟ حس شیرینی که امشب گه گاهی به قلبش تزریق میشد وادارش کرد برخلاف ترسش آرزو کنه این نیم ساعت بیشتر طول بکشه تا بتونه به اندازه کافی از وجود سهون کنارش احساس ارامش کنه .
جلو رفت و بازوی سهون رو با دستش لمس کرد . حتی یه تماس مستقیم نبود ولی برای اتیش کشیدن لوهان کافی بود . بعد امشب لوهان چطور میخواست عشقش رو به سهون انکار کنه ؟
وقتی لوهان بازوش رو گرفت یه حس مبهم تمام وجودش رو پر کرد . یه حس مثل محافظت . میخواست از لوهان مراقبت کنه . یه حس شدید برای اینکه لوهان رو از همه چیز نجات بده انگار ... انگار که قهرمان شده بود و تنها ماموریتش نجات لوهان از این جهنم بود . به سمت میز غذا رفت . بشقابی برداشت و دست لوهان داد . خودش هم برداشت و لوهان رو کمی جلو کشید و خودش پشت سرش قرار گرفت . مثل یه محافظ بین لوهان و دنیای کثیف پشتش شد .
واو لوهان نمیدونست میتونه از این بیشتر شیفته اخلاق سهون بشه . جوری که سهون ازش مراقبت میکرد فقط باعث میشد لوهان عمیق و عمیق تر سقوط کنه .

" Agreement " [Complete]Where stories live. Discover now