● twenty three ●

889 197 28
                                    


قسمت بیست و سوم

دوش گرفته بود و سعی کرده بود کمی با خودش کنار بیاد . سخت بود باور کنه تصورش غلط بوده هنوز با خودش درگیر بود ولی نمی تونست تا اخرش همینطور گیج بمونه. 
از اتاق خارج شد که با شنیدن صدای آشنای زنانه ای قدم های سریع به سالن برداشت جایی که مادرش رو به روی سهون نشسته بود. 
با دیدن مادرش یاد دیشب افتاد و نگاه ترسیدش رو به سهون داد. 
_ مامان تو اینجا چیکار میکنی؟ 
سهون خودش هم از حضور سر زده خانم شیو  گیج بود اما لحنی که لوهان صحبت کرد یه جورایی عجیب بود.  از لوهان بعید بود اینطوری با مادرش حرف بزنه.
خانم شیو لبخندی زد: اوم پسرم دیشب صحبتمون تمام نشد گفتم بیام ادامه اش بدیم.

سهون به وضوح پریدن رنگ لوهان رو دید . لوهان یکباره تغییر حالت داد . با رنگ پریده و ترس سمت مادرش رفت : باید بهم زنگ می زدید خودم می اومدم .
اینبار مادرش اخمی کرد و گفت : که مثل دیشب فرار کنی ؟
ضربان قلب لوهان از ترس بالا و بالاتر می رفت و در عوض دمای بدنش افت میکرد . سهون کاملا دو نفر رو زیر نظر داشت و با دیدن حالت لوهان به خودش اجازه دخالت داد : اوم اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم ؟
_ بله
_ نه
سهون نگاه گیجش رو بین اون دو چرخوند حالا دیگه مطمئن بود مست کردن دیشب لوهان به حرفهای خانم شیو ربط داره . ظاهرا لوهان دیشب به دیدن مادرش رفته بود و اونجا اتفاقات عجیبی افتاده بود . 
لوهان چشم هاش رو بست و با یه نفس عمیق سعی کرد خودش رو کنترل کنه .
_ مادر همون دیشب بحث تمام شد .
خانم چشم غره ای به لوهان رفت : از نظر خودت تمام شد . من به جوابی نرسیدم .
لوهان خودش رو به مادرش رسوند و کنارش نشست : خیلی خوب ولی اینجا هم جاش نیست .
زن بی توجه به لوهان به سهون نگاه کرد : چرا نیست ؟ اتفاقا اینجا هم جاشه . به نظر من اونم حق داره در جریان قرار بگیره .
لوهان ترسیده اب دهنش رو قورت داد. به هیچ وجه نمی تونست بزاره سهون از این موضوع با خبر بشه . این موضوع دیشب به اندازه کافی به همش ریخته بود نمی تونست بزاره دوباره امروز به همون حال دچار بشه .
_ لطفا مامان الان نه
زن توی چشم های لوهان زل زد . لوهان تمام خواهش رو توی چشم هاش ریخت و تونست روی زن تاثیر بزاره .
_ خیلی خوب . ولی بدون منصرف نشدم بعدا باید حرف بزنیم.
لوهان با سر تایید کرد . مادرش از جا بلند شد و خطاب به سهون کرد : متاسفم که مزاحمتون شدم پسرم . حتما یه شب با لوهان بیاید خونه ما .
سهون از جا بلند شد . ذهنش مشغول حرفهای مادر و پسر بود . چیزی ازشون دستگیرش نشد . فقط می دونست لوهان سعی کرده چیزی رو ازش پنهان کنه .
برای احترام هم شده لبخند زورکی زد و تعظیم کرد : باعثه افتخاره . حتما می یایم .
زن لبخندی کرد و بعد از یه نگاه سرزنش امیز به لوهان از خونه بیرون رفت.
به محض بسته شدن در نفس لوهان برگشت ولی وقتی روش رو برگردوند با دیدن چهره اخم آلود سهون حس کرختی تمام بدنش رو گرفت .
_ خوب .
سهون زمزمه کرد  و منتظر به لوهان خیره شد . لوهان سعی کرد لبخند بزنه .
_خوب .
اخم سهون بیشتر شد : مادرت درباره چی حرف میزد .
لوهان با سر رد کرد : هیچی .
_ باهام بازی نکن لوهان بهم بگو مادرت درباره چی صحبت میکرد کاملا مشخص بود میخواست من رو متوجه چیزی کنه .
لوهان آهی کشید : الان وقتش نیست سهون واقعا بعد از دیشب نمی تونم درباره اش حرف بزنم .
سهون کمی از  موضع اش پایین اومد. به نظر میرسید حال دیشب لوهان ربط مستقیم داره به حرفهاش با مادرش . اگه اینطور بود نمی تونست بزاره لوهان دوباره به همون حال دچار شه .
_ خیلی خوب ولی این موضوع بسته نشده درباره اش حرف می زنیم باشه ؟
لوهان با سر تایید کرد .حداقل از الان رد شده بود برای بعد بهونه بیشتری پیدا میکرد .
سهون اهی کشید اخمش رو باز کرد و به ساعتش نیم نگاهی کرد : برو قرصت رو بخور باید بریم دیرمون شده .
گونه لوهان کمی سرخ شد. به این چیزا عادت نداشت . به توجه های سهون عادت نداشت . این محبت های سهون اونم توی این زمان هیچ نتیجه ای نداشت جز پیچیده تر کردن اوضاع .
اون روز حواس سهون و لوهان کاملا پرت بود . تمام فکر و ذکر لوهان درگیر حرفهای مادرش بود و ذهن سهون پیش لوهان .
لوهان از پیشنهاد مادرش ناراحت بود و سهون حاضر بود هرکاری کنه تا از اون پیشنهاد با خبر بشه . از طرفی مطمئن بود لوهان هیچ وقت چیزی بهش نمیگه .
از فکر و خیال زیاد سر درد گرفته بود . لب تابش رو بست و سرش رو به میز تکیه داد تا کمی استراحت کنه . کمی استراحت ، ذهنش رو به سمت دیشب برد وقتی توی اغوش سهون بود. حرفهای امروزصبح سهون . با اعتراف سهون به اینکه دلیل برگشتش خودش بوده نه ایرین یه چیزی ته دل لوهان لرزیده بود . دیروز خیلی چیزها بین اون و سهون عوض شده بود . حالا لوهان حتی اگه میخواست نمی تونست سهون رو نادیده بگیره . قلب عاشقش از این حقیقت که تمام مدت سهون هواش رو داشته در شرف منفجر شدن بود و از طرفی دیگه می ترسید . می ترسید بیش از پیش دلسپرده سهون شود . هرچقدر تا دیشب و امروز صبح به احساسی که سهون می تونست بهش داشته باشه شک  کرده بود ، به همون اندازه هم فهمیده بود سهون براش در دسترس نیست .
حرفهای دیروز مادرش می ترسوندش . نمی دونست مادرش از کجا به ناباروری هانا پی برده ، ولی این آگاهی نتیجه خوبی برای اون و هانا نداشت .
سرش رو تکون داد حتی نمیخواست به اون حرفها فکر کنه . با لرزش گوشیش سرش رو بلند کرد با دیدن اسم یونگی با تعجب تماس رو وصل کرد . درست بعد از ازدواجش و درگیر شدن توی کارهای شرکت دیدارهاش با دوستانش کمتر و کمتر شده بود .
_ یونگی .
_ لوهان ... خدایا حس میکنم یه قرنه ندیدمت .
لوهان خنده کوچکی کرد : متاسفم سرگرم کارهای شرکت بودم .
_ بیشتر به نظر می یاد سرگرم سهون بودی .
خجالت زده سرفه ای کرد : اوضاع شما چطوره ؟
_ اگه واقعا کنجکاوی ساعت نه بیا به همون بار همیشگی .
به محض اسم برم کلمه بار ناخوادگاه لرزشی به بدنش افتاد . هرگز دیگه لب به مشروب نمیزد اون درد به هیچ چیزی نمی ارزید .
_ اما اخه سهون ....
_ به اونم زنگ زدم نگران نباش فقط بیا یه شب پسرونه با بکهیون و کریسه .کریس میخواد یه خبر مهم رو بهمون بده .
لوهان چندبار پلک زد خبر مهم ؟
_ احتمالا درمورد ازدواجش با ایرین نیست ؟
_ منم همین رو فکر کردم ... من باید قطع کنم شب می بینمت .
هم میخواست و هم نمی خواست به اون مهمونی بره . جمع دوستانه اشون رو دوست داشت ولی توی بار ... درگیری ذهنیش با پیامی از سهون تمام شد : شب می ریم بار . فقط فکر خوردن مشروب از ذهنت رو بیرون کن . من نمیخوام یه شب دیگه بی خوابی بکشم ."
از پیام سهون به خنده افتاد. با همون لبخند شروع به تایپ کرد .
" من وقت هایی که بی خوابی میشی رو دوست دارم چون کنارمی ."
درست قبل از ارسال پیام به خودش اومد . لبخندش محو شد و به پیام خیره شد . متن پیام خیلی فراتر از رابطه اون و سهون بود . چقدر دلش میخواست پیام رو ارسال کنه ولی میدونست خیلی احمقانه است . پس پاکش کرد : باشه قول میدم .
و ارسال کرد . زندگی ادم رو پیام هایی می تونن تغییر بدن که هیچ وقت ارسال نمیشن . نزدیک ساعت هشت بود که لوهان به دفتر سهون رفت تا باهم به بار برند . سهون لوهان رو به در بار رسوند . وقتی خودش پیاده نشد لوهان با تعجب بهش نگاه کرد : پیاده نمیشی ؟
سهون با سر رد کرد : متاسفم یه تماس فوری از وکیل پدرم دارم باید یه سر برم دفترش .
لوهان با ناراحتی به در بار نگاه کرد : خیلی خوب پس منم نمی رم .
سهون لبخندی زد و دست لوهان رو بین دستش گرفت و اروم شروع به نوازش کرد :هی میدونم دوست داری اونجا باشی . منم قول میدم کارم رو زود تمام کنم و بهتون ملحق شم . پس ناراحت نباش و برو تو .
اخم مصنوعی کرد : و اگه بفهمم مشروب خوردی تو خونه راهت نمی دم. لوهان تک خنده ای کرد . سرش تکون داد و علی رغم میل باطنیش دستش رو از دست سهون بیرون اورد و از ماشین پیاده شد.
بار به شلوغی همیشه بود . یه نوشیدنی سبک بدون الکل برای خودش سفارش داد به سمت جایگاه وی ای پی حرکت کرد .
با دیدن بکهیون و یونگی لبخندی زد و جلو رفت. خودش رو بین اونها انداخت : خیلی خوب پسرا فکر کنم قرار بود جمع پسرونه باشه .
و به دختر هایی که خودشون رو به بکهیون و یونگی چسبونده بودند اشاره کرد .
بکهیون خندید : خوب ما مثل تو یه شوهر عالی نداریم .
و چشمکی حوالی لوهان کرد. ضربه ای به اعتراض به سر بکهیون زد و نوشیدنیش رو مزه کرد .
_ سهون نیومده ؟
یونگی پرسید .
_ کاری براش پیش اومد خودش رو می رسونه .
بعد با نگاهش اطراف رو بررسی کرد : گفته بودی قراره کریس خبر مهمی رو بده ولی ظاهرا نیستش .
یونگی در حالی که دختری کنار دستش رو دور میکرد گفت : به من گفت می یاد . گفت یه سوپرایز بزرگ داره . 
بکهیون شونه ای بالا انداخت : امیدوارم مثل سهون بد قول نشه .

" Agreement " [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora