○ eight ○

775 190 17
                                    

قسمت هشتم
چند روزی گذشته بود . نه لوهان و نه سهون دیگه هیچ اشاره ای به اون اتفاقات نکردند . حتی به اون پیشنهاد وسوسه کننده فکر هم نکردند . چون اون شب براشون بیشتر مثل یه خواب بود .

توی خونه بودند و سه نفری تلوزیون تماشا می کردند . مادرش کمی دور تر با تلفن حرف می زد. کمی بعد تلفن رو قطع کرد و به سمتشون برگشت.

_خانم وون بود .

سهون چشم هاش رو به هم فشرده بود . این چند وقت درگیر کارهاش بود اونقدر که این موضوع رو یادش رفته بود .
آقای اوه زیر چشمی سهون و حالش که یکباره دگرگون شده بود زیر نظر گرفت : چی میگفت؟

_برای شام فردا دعوتمون کردند .

سهون پوزخندی زد . خانواده وون داشتند به شدت برای این ازدواج تلاش میکنند .
سهون تا حدی بهشون حق می داد. همانقدر که خانواده سهون به این پیوند نیاز داشت خانواده آندا هم بهش نیاز داشتند .
_ بعد از شرکت می رم به خونه اونها

اینطوری موافقتش رو برای برنامه های قبلیشون دوباره اعلام کرد. هیچ چیز عوض نشده بود برنامه ها باید از سر گرفته می شد.

توی دفترش نشسته بود . باید تا الان کارهاش رو برای امشب تمام می کرد ولی از دستی طولش می داد. دلش نمی خواست بره. می دونست با موافقت دیشبش مراسم امشب رسما یه خواستگاری محسوب می شد. برای همین تا حد امکان طولش می داد.
با زنگ تلفنش به خودش اومد. با دیدن شماره پدرش آهی کشید: بله پدر جان؟
_ کارت تمام نشد پسر ؟ من و مادرت اینجا هستیم.
به ساعتش نگاهی کرد دیگه فرار فایده ای نداشت.
_ الان می یام.
تماس رو قطع کرد و راه افتاد نیم ساعت بعد روبه روی عمارت بزرگ بود.
در زد و با احترام توسط خدمتکار به خونه راهنمایی شد.
خانواده آندا باهاش به احترام برخورد کردند و سهون درست جوری که شایسته بود رفتار کرد. سهون هنوز نتونسته بود آندا رو بین جمع ببینه.
کنار مادرش نشست.
خانم وون لبخندی زد: از دیدن دوباره ات خوشحالم سهون.
لبخند واقعی رو زد بین این خانواده این زن از همه بهتر بود: ممنونم خانم. من هم واقعا خوشحالم.
_ خیلی جالبه پسرت تا این موقع کار میکنه جونگ .
اقای اوه لبخندی زد و با لحنی پر افتخار گفت: سهون به زودی حتی بیشتر از من توی این کار موفق میشه.

آقای وون با سر تایید کرد: درسته. داشتن جوون هایی مثل سهون برای هر خانواده ای غنیمته.

بحث کار وسط کشیده شد حتی هر دو زن مجلس رو ترک کردن تا اوضاع بهتر باشه.

سهون به خاطر استرس ناشی از خواستگاری نمی تونست زیاد توی بحث شرکت کنه برای همین سعی کرد خودش رو متوجه چیزی کنه.
براش عجیب بود آندا کجاست؟
اخمی بین پیشونیش افتاد. به ساعت نگاه کرد تقریبا ساعت ده بود. با وجود اصرار های خانواده آندا این نبود آندا عجیب بود.
همزمان با فکر سهون در باز شد و آندا داخل شد.
درست مثل همیشه زیبا، با دیدن خانواده اوه لبخندی زد و جلو اومد احترام کوتاهی گذاشت: خوش اومدین اقای اوه

" Agreement " [Complete]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt