MAIYH.ৡ41

652 112 23
                                    

بعد از دیدن دست فروش پیر، لبخندی زد و به مقصد جواهر فروشی ته پاساژ، دوباره به داخل برگشت. با قدم های بلند مسیرش رو طی کرد و به مکان مورد نظرش رسید.


وارد که شد، زن فروشنده و مرد کنارش محترمانه سلامش رو جواب دادن و گذاشتن با آرامش اینجا که بخش اعظم اون بخاطر موسیقی کلاسیکی بود که توش در جریان بود، به انتخابش برسه.
چشم هاش رو کمی ریز کرد و به قفسه نزدیک شد. تک تک حلقه ها رو با دقت بررسی می‌کرد تا بتونه از بینش بهترین رو انتخاب کنه.
_چیزی چشمتون رو نگرفت؟


تهیونگ با به خاطر سپردن اینکه تا ردیف چهارم پیش رفته، سر بلند کرد و جواب اون خانم رو داد.
+نه هنوز. امیدوارم بتونم چیزی که میخوام رو پیدا کنم.


_چرا خودش رو نیوردید؟ اینجوری انتخابتون راحت تر میشد.
+تولدشه. نمیخوام بدونه.


به محض اتمام جملش سرش رو برگردوند تا زن مکالمه رو ادامه نده. از ردیف چهارم دوباره شروع کرد و حالا... میشد گفت کمی کلافه شده. بلاخره بعد از حساسیت های فراوون و بررسی های دقیقش، حلقه مورد نظرش رو پیدا کرد.
یک حلقه نقره ای رنگ با دالبور های طلایی رنگ روی قسمت بالاییش که تو قسمت داخلی یکیشون با حروف کره‌ای اسم تهیونگ و یکیشون اسم یونگی حک شد.
وقتی  یک جعبه زیبا برای حلقه ها انتخاب کرد و مبلغ حلقه هارو حساب کرد، از جواهری بیرون اومد. یک‌راست به سمت خروجی قدم برداشت و به هدف رسیدن به پیرمرد دستفروش از پاساژ خارج شد.


به جلوی بساط کوچیک و رنگارنگش که رسید، روی زانوهاش خم شد و از نزدیک به دستبند های دست ساز پیرمرد، که از درهم تنیده شدن نخ های ضخیم و رنگی، ساخته شده بودن، نگاه کرد. لبخندی به لبش نشست.
_سلام
+سلام پسر
تهیونگ لبخند دیگه ای به صورت شاداب پیرمرد زد.
_قشنگ ترین دستبند رو بهم بده. برای نفسم میخوامش.
پیرمرد نگاهی به دستبند های چیده شده انداخت و به فکر فرو رفت.
+آها. این از نظرم قشنگ ترینشونه.


با ذوق دستبند رنگین کمانی رو بالا آورد که از بندش یک پلاک کوچک به شکل یک گل رز، آویزان بود.
تهیونگ با علاقه دستبند رو گرفت و بهش نگاهی انداخت. به رنگ های تو در تو و هارمونیک بینشون. با یک نگاه اون دستبند ساده دست‌بافت شد مرجع و منبع یک حس. حس عشقی که حالا داشت بی صبرانه فقط و فقط برای یونگی فوران میکرد. مبلغ رو حساب کرد و بعد از یک تشکر صمیمانه از بساط چشم نواز پیرمرد دور شد.


مقدمات جشن تولد یونگی به بهترین شکل ممکن فراهم شد. مهمونی که مهمان های اون قرار بود بیشتر باشن. اما یکیشون در کمال تأسف به دنبال مادرش فوت شد و تیکه ای از قلب بهترین دوستش رو هم به دنبال مرگش، داغدار کرد..

***

در رو باز کرد و چهره های آشنای غریبه ای رو دید.
_اومدید؟
جیمین به تهیونگ نزدیک شد.
+نه هنوز تو راهیم.
جونگکوک به سختی خندش رو از حاضر جوابی جیمین کنترل کرد. اخم تهیونگ که پررنگ شد، جیمین لب ز.
_خب حالا نکش مارو. صبر کن آیرین و جونگهان تو ماشینن بیان.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now