MAIYH.ৡ16

988 134 12
                                    

برای ناهار چیز سبکی خورد و به خدمتکارها گفت بوم نقاشی رو تو باغ براش آماده کنن.از فردا زندگیش وارد یه برحه جدید میشد... پس از امروزش باید به خوبی استفاده میکرد... از فردا وارد زندگی میشد که سراسر درده.

از یه طرف شرکت پدرش که باید میرفت... از یه طرف یونگی.

یونگی گناهی نداشت... اون مخلوق خودش بود.
فقط نمیدونست اگه قرار بود تو اون شرکت کار کنه، پس پدرش چرا آزادش گذاشت که نقاشی بخونه...
از یونگی خبری نبود. همون موقع به اتاقش رفت و بیرون نیومد.

به سمت باغ رفت. درخت های میوه...گل های رنگارنگ... حیاط این خونه جدا از آدم های شیطانیش، مثل بهشت بود. نور آفتاب صورتش رو اذیت میکرد اما دلش می‌خواست اون سوزنده درخشان رو، روی صورتش احساس کنه.

پشت بوم نقاشی نشست. نقاشی از درخت ها و طبیعت یا غروب آفتاب و نیمکتی به سمت دریا... اینا مدنظرش نبود چون اون از اول خاص بود.
سبک زندگی خاص... پدر مادر خاص... تجربه عشقی خاص... روابط خاص...

همه زندگیش از آدمایی تشکیل شده بود که فکر میکردن احساسات نقطه ضعف آدم ها بود.
همه و همشون جز یونگی...

یونگی طوری صادقانه میگفت دوست دارم که لحظه ای حس میکردی چیزی که اون از تو میبینه خود واقعیت نیست. خود واقعی که جز رنج و سختی چیزی بهت هدیه نکرده.

_از پدرت شنیده بودم نقاشی خوندی.

به خودش اومد و فهمید دقیقه هاست به بوم سفید خیره شده. برگشت سمت صدا و یونگی رو با لباس ساده خونه دید. عجیب بود ولی اون حتی تاحالا درست حسابی یونگی رو تو لباس کامل تو خونه ندیده بود.

_عجیبه...

+چی عجیبه؟

_فکر میکردم نقاش ها از با احساس ترین شاغلان.

+هستن.

یونگی لیوان بلندی از آب پرتقال به دست داشت. قدم قدم از روی چمن های سبز جلو رفت تا به پیش میز رسید. لیوان رو روش گذاشت و دوتا رنگ برداشت و بهشون خیره شد.

_نقاش خوبی هستی.

+تو که ندیدی.

_بارها دیدم. رو تنم... رو قلبم. ولی قلم برای تو چیز تعریف شده ای نبود. تو چاقو تنمو و با حرفات قلبمو خراش میدادی. در آخرم اسم این اثر زیبا رو گذاشتی وقیح.

تهیونگ روشو برگردوند. دلش نمیخواست یونگی نگاه پشیمونش رو ببینه. هرچقدرم پشیمون بود، غرورش هنوزم از آسمون خراش ها بالاتر میرفت.
با اینکه مطمئن بود یونگی از یکسالی که فکر میکرد خودش یونگیه خبر داره اما هنوزم نمیتونست غرورش رو فدا کنه یا کلمه معذرت میخوام رو به زبون بیاره.

یونگی قدم زد و اومد پشتش.
به بوم سفید نقاشی خیره شد و چشمای بی حسش رو روش چرخوند.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now