MAIYH.ৡ22

825 154 6
                                    

بی حس روی تخت نشسته بود. دوش گرفته بود و اون حس انزجار وحشتناکش حالا کمتر شده بود.
دلش میخواست بشینه یه جا و زار زار گریه کنه به حال خودش و تهیونگ. بغض رو نباید نگه داشت. نه که گریه کردا... نه! باید فریاد زد. چیزی رو شکوند. به عالم و آدم ناسزا گفت.
اما اگه بغضی بمونه و جا باز کنه تو گلوت... اگه بغضت پیر بشه، دیگه با داد و فریاد خالی نمیشی. دیگه با گریه و ناسزا حل نمیشه.
نفست رو میگیره. قلبت رو به درد میاره و یونگی الان داشت با خنده تلخ عمیقی نفس هاش رو میشمرد. نفس های لرزونش که خبر از ناراحتی و نگرانیش میداد.
یعنی الان تهیونگ با خیال راحت خوابیده بود؟
آب از جلوی موهاش چکه می‌کرد و باعث شده بود شلوار طوسی رنگش کمی تر بشه. دستاشو آورد جلوی چشماش... به رد کبود و گاهی خراشیده شده طناب ها نگاه کرد. چشماش پر مروارید های بی ارزشش شد.
یادش افتاد که همیشه فکر میکرد قراره با کسی که عاشقشه تو مزرعه کنار خونشون که پدرش برای یونگی و همسر آیندش ساخته بود زندگی کنن. صبح ها زود بیدار بشن و شیر طبیعی بخورن. باهم به زمین کشاورزیشون برسن و عاشقانه سختی های زندگی رو شیرین کنن.
با انگشت اشاره قطره اشکشو قبل چکیدن گرفت.
قطره سرآزیر شد و رو پوست سفید یونگی گم شد.
دستایی که تهیونگ بهشون نگاه کرده بود، درد میکردن. با یونگی چیکار کرده بود تهیونگ؟؟ که نگاه کردن به دست هاش رو تو ذهنش ثبت کرده بود.
زمانه عوض میشه نه؟؟ وگرنه چرا باید کلمه ای به نام کارما وجود داشته باشه؟ اما...تاوان مرگ یونگی، جز مرگ نبود.
صدای گوشیش بلند شد.
دوزانو برگشت روی تخت و از روی پاتختی گوشیش رو برداشت. شماره ناشناس بود.
_الو
+پسرم؟
نفسش گرفت و بی اختیار هق هقش بلند شد.
_مامان.. مامان
+یونگی پسرم... خوبی؟
_مامان دلم برات تنگ شده...ما...مامان گریه نکن.
شدت گریه کردنش مجال حرف زدن بهش نمی‌داد. و همچنان صدای گریه های مادرش راه نفسش رو تنگ میکرد.
+منم... یونگی... منم دلم برات تنگ شده. آروم باش پسرم.
_مامان... مامان دلم براتون تنگ شده. آرومم... قسم میخورم.. آرومم مامان.
+گریه نکن پسر پاکم. گریه نکن قربونت برم من.
یونگی هنوزم پسر پاک مادرش بود. پسر خجالتی و با ادبش بود.
_برام حرف بزن. نمیدونم فقط صدات بیاد. هرچی میخوای بگو.
...
دستشو رو دهنش می‌فشرد چون نمیخواست صدای هق هقاش دیوار دورشو خراب کنه. گوش میداد به نوای مهربان مادرش. صدای این زن بوی عشق خالص میداد. بوی زندگی بی منت. صدای این زن مهر باطل روی کثیفی دنیا بود. دنیایی که مادر توش وجود داره رو باید فقط پرستید. چطور؟؟ چطور میشه چنین آدمی رو خلق کرد؟ مگه امکان داره کسی اینقدر زیبا حرف بزنه. اینقدر زیبا تو زندگیت وجود داشته باشه.
_اوضاع خوبه مامان؟ پولی که ماهانه میفرستم کافیه!
+به لطف تو عالیه. حتما خیلی کار میکنی و سختی میکشی پسرم.
» آره مامان... خیلی سختی میکشم»
_نه اصلا من راحتم اینجا.
+یونگی؟
_جانم مامان؟
+مراقب دلت باش. آدمای شهر وفا ندارن. مراقب باش اشتباه عاشق نشی. دلتو به هرکسی نسپری. اونا یهو میرنا... پسرم تو خیلی حساسی نمیخوام روزی از بابت عشق اشک بریزی.
_نه...
بغضی گلوش رو فشرد.
_نه مامان...
دیگه نتونست و بغضش ترکید.
_نه..من...هق...من مواظبم.. ک..که...اینطوری نشه..
+فکر کنم همین الانشم دیر شده...
.
.
از مادرش خداحافظی کرده بود و سرشو پایین انداخته بود و آروم اشک می‌ریخت.
ای کاش قبل سربازی مادرش هشدار می‌داد. ای کاش تو راه کمپ میمرد تا این زندگی رو تحمل نمیکرد.
به ساعت نگاه کرد.
2 شب بود و هنوز نخوابیده بود.
فردا باید انرژی میداشت، پس سرشو رو بالش گذاشت و بی توجه به درد پایین تنش خوابید.

.....

با صدای در اتاقش پلک هاش رو از هم فاصله داد. چندثانیه گذشت و یونگی با صدای بم خواب آلودش اولین مکالمه امروزش رو شروع کرد.
_کیه؟
+خانم یون هستم.
_بیا تو.
خانم یون دستیگره رو فشرد و در رو باز کرد. با وارد شدن یونگی رو دید که با ظاهری بسیار شلخته روی تخت بود و پتو از بین پاهاش پیچ خورده بود.
+سلام صبحتون بخیر. بیاید پایین صبحانه آمادس.
_ساعت چنده؟
+10و20 دقیقه
چشماش از تعجب درشت شد و صداش کمی بالا رفت.
_مگه نگفته بودم اگه دیدید خوابم بیدارم کنید؟ من گاهی فراموش میکنم خودم گوشیم رو تنظیم کنم.
خدمتکار میانسال کمی این پا و اون پا کرد.
+بله آقای مین اما ارباب کیم گفتن که بیدارتون نکنیم.
_غلط کردن. خیلی بیجا کردن.
بلند شد و سریع به سمت دستشویی اتاق حرکت کرد و بین راه خدمتکار رو با صدایی قاطع و بلند به سمت بیرون هدایت کرد.

.....

دست راستش رو درون جیبش گذاشت و وارد آسانسور شد.
یونگی نبود و میتونست خیلی راحت اتاق و بخش های طراحی رو چک کنه.
آسانسوری که دیگه به دستور خودش توش آهنگ انتظار پخش نمیشد، با صدای دینگی باز شد و تهیونگ وارد طبقه 11 بخش طراحی شد.
این بخش انگار با همه ی جاهای شرکت تفاوت داشت. نمیدونست چرا... ولی بوی آرامش داشت. سکوت اینجا خیلی براش دلچسب بود.
جلو رفت و به میز منشی رسید.
_سلام میتونم کمکتون کنم؟
+اسمت چیه؟
_با رئیس مین کار دارید؟ ایشون امروز...
دوباره با همون لحن آروم سوالش رو تکرار کرد.
+پرسیدم اسمت چیه؟
جنی اخمی کرد.
_اگر قصد مزاحمت داشته باشید با هراست تماس میگیرم.
تهیونگ پوزخندی زد.
+کیم تهیونگم. اسمت چیه؟
جنی سراسیمه بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
_ممـ... منو بـ.. ببخشید بجا نیوردم. من کیم جنی، منشی آقای مین رئیس بخش طراحی هستم.
تهیونگ بی هیچ حرفی روش رو برگردوند و به سمت اون در چوبی حرکت کرد.
در اتاق یونگی...

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now