MAIYH.ৡ31

831 130 27
                                    

از ساختمون بیرون اومد و نگاهشو گردوند تا تهیونگ رو دید که منتظرش تو ماشین نشسته بود.


حس خوبی ته دلش رو قلقلک داد. اونا تاحالا باهم حتی یک روز عادی رو نگذرونده بودن. بهرحال یونگی تصمیم نداشت اخلاق و رفتارش رو تغییر بده. چون هنوز کد های مغزش داشتن با اصول قبلی پیش میرفتن.


بی درنگ، در جلو رو باز کرد و روی اون جا گرفت.


تهیونگ بی هیچ حرفی ماشین رو به راه انداخت، دستش رو برد و آهنگی رو پلی کرد. آهنگ بی کلام و آرومی که با گوش دادن بهش، فکرت میرفت سمت یه شب بارونی.... تنها و تو خیابون خلوت... بدون هیچ ذهن درگیری یا دل‌مشغولی... فقط باهاش قدم های منظمتو میشمردی و همراه صدای شرشر بارون، فکر خالیتو، خیس از آرامش بارون میکردی.


_خوابیدی؟


پلکاشو از هم فاصله داد و به تهیونگ نگاه کرد. خوابیدی؟... چرا این کلمه رو به کار نمیبرد اون زمان ها؟ مردی؟... کلمه ای بود که یونگی به نوا و حالت و صداش، با اون عادت کرده بود.


تهیونگ تغییر کرده بود؟ یا میخواست بازم بشکنتش؟ میخواست یونگی رو بکشه که اینطوری رفتار میکرد؟


_پیاده شو رسیدیم.


یونگی نگاهشو از تهیونگ گرفت و از سمت چپش بیرون رو نگاه کرد.


جلوی اون فروشگاه بزرگ بودن. دسته کیفش رو گرفت که اونو برداره.


_اینو نیار. فقط لیستو بیار.


یونگی چیزی نگفت و بی صدا حرف تهیونگ رو گوش کرد. کیفش رو روی صندلی پشت گذاشت و کاغذ تا شده رو ازش بیرون کشید.

پیاده شد و کنار تهیونگ... لعنت حتی اولین باری بود که اینطور کنارش راه میرفت.


احساس میکرد... نفس های بی امونی رو که تهیونگ تو دهان احساس مردش آزاد میکرد. اگه تهیونگ اینبار هم اون رو میشکست، دیگه چیزی ازش باقی نمیموند.


تهیونگ تو راه نگاهی به یونگی انداخت که سرد تر از همیشه قدم میزد. فقط و فقط خودش بود که میدونست چه دردی داره مخلوقت رو اینجوری ببینی.


مخلوقی که روزی با اشتیاق داشتی با روحش بازی میکردی.


وارد فروشگاه شدن و تهیونگ بی خبر... لیست رو از دست یونگی گرفت. دستشون که ساییده شد، یونگی بی اختیار دستش رو سریع عقب کشید.


کم کم وسایل رو درون سبد چرخ دار قرار میدادن و جلو میرفتن.


تهیونگ سه بسته چاشنی سوپ برداشت و درون سبد انداخت. دستش رو به دسته گرفت که حرکت کنه...


نفس یونگی حبس شد. قلبش به شدت کوبید.


تهیونگ متوجه شد که اشتباهاً دستش رو روی دست یونگی گذاشته. چقدر پوست دستش نرم بود... اما سرد بود. دمای بدنش... مثل همون روز.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now