MAIYH. ৡ3

1.6K 226 88
                                    

یونگی از در حموم بیرون اومد. درحالی که داشت با حوله کوچیکی که تهیونگ براش گذاشته بود، موهاش رو خشک میکرد. تهیونگ رو صدا کرد.

_جناب کیم.

میخواست هرطور شده بابت لطف اون پسر ازش ممنون باشه. بهرحال حمام کردن پیش سربازای دیگه، اونم وقتی بی دلیل به بدنت ذل میزنن و نگاه های عجیب میکنن، خیلی سخت بود.

تهیونگ با خنده از اتاق کناری خارج شد.

+عااا اومدی؟

حوله رو از سرش برداشت و باعث شد موهای خیسش که بلندتر ب نظر میومدن رو چشماش بریزن.

_خیلی ازتون ممنونم.

+کاری نکردم.

_ساکمو تو اتاق گذاشتید؟

تهیونگ که حالا مشغول نوشیدن قهوه اش تو آشپزخونه بود، سرشو تکون داد.

+آره برو تو اتاقیه که من ازش درومدم. اگه پیداش نکردی صدام کن.

بعد دور شدن یونگی با لبخند جرعه آخر قهوش رو سر کشید و به سمت اتاق رفت.

در نیمه باز نشون میداد که یونگی کنجکاو دور و برش رو نگاه میکنه. با صدای بسته شدن در نگاهشو به تهیونگ داد.

_من.. من.. خب.. پیداش نکردم. میشه بدینش تا منم لباساتونو بهتون پس بدم؟

تهیونگ لبخند بزرگی زد و جلوی چشمای متعحب یونگی، درو قفل کرد.

بی توجه به پسر کلیدو توی جیبش گذاشت و به سمت کمد کنار تخت رفت.

این اتاق به طرز عجیبی خلوت بود. جز یه کمد کوچیک، تخت، پایه دوربین و میله افقی که بالای تخت به سقف متصل بود چیزی نداشت.

تهیونگ کمد رو باز کرد و وسیله ای ازش برداشت.

+ببین پسر خوب ساکتو آتیش زدم چون از روستا اومدی و بعید میدونستم ک شپش نداشته باشی. حوصله تعحب و حرف و سوالم ندارم مثل بچه آدم به حرفم گوش کن.

یونگی به قدری از اون تغییر ناگهانی رفتار شوکه شده بود که بی اختیار حوله از دستش افتاد و با فریاد تهیونگ به خودش اومد.

+اهههه... احمق ببین چیکار کردی؟ چرا حوله کثیفتو روی زمین انداختی؟

یونگی بلاخره زبون باز کرد.

_م.. ممنن نمیفهمم.. شما.. آخه...

تهیونگ درحالی که اون جسمو رو دستاش بازی میداد، حرف یونگی رو قطع کرد.

+فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم که این همه در حقت لطف کردم؟ اونم کی؟؟ تویی که حتی نمیتونی درست سر جات بایستی احمق روستایی...

یونگی اشک تو چشمای زلالش جمع شد.

+بیا جلو...

یونگی حرکتی نکرد و این بار با فریاد بلند تهیونگ جا خورد.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now