MAIYH.ৡ51

525 61 23
                                    

نسیم خنکی می‌وزید و موهای ابریشمی اون رو‌ به آرومی لمس می‌کرد. انگشت شصت تهیونگ، از گونه صاف و بی رنگ پسرک تا خط فکش رو با لطافت طی کرد و تمام حواسش رو متمرکز کرد روی نفس های منظم یونگی.
ریکوردر رو که نمیدونست چند دقیقس داره نفس های پسرک‌ رو ضبط می‌کنه، قطع کرد و داخل کشوی پاتختی گذاشت.
دوباره به کنار یونگی خزید و این‌بار بی ملاحظه اون رو تو آغوش گرفت.
زیر پلک های یونگی با نور غریبی کرد و اون دوباره با فرو رفتن تو بغل تهیونگ، خوابش رو‌ تثبیت کرد.
_پاشو بچه. ساعت ده شده.
یونگی نق نقی زیر لب کرد و باعث شد تهیونگ به خنده بیفته.
بعد چند دقیقه یونگی هم بیدار شد و باهم صبحانه درست کردن و خوردن.
قرار شد برن به ساحل و ناهار رو هم همونجا بخورن، به بازار معروف شهر برن و بعد چرخ زدن اونجا، شب رو دوباره کنار ساحل بگذرونن.
....
تو چند قدمی سمت چپشون، دسته ای از جوون های قدبلند و بور فرانسوی داشتن با زبان خودشون آهنگی رو، روی ملودی نواخته شده گیتار توسط دوستشون زمزمه میکردن.
سمت راست، کمی دور تر یه خانواده کم جمعیت که به نظر بومی میومدن، مشغول خوردن ویسکی بودن و با اینکه ساحل خلوت نبود، ولی آرامش و سکوت خاصی رو القا می‌کرد.
ماه درست بالای سرشون قرار داشت و با اقتدار جزر و مد دریارو بیشتر و بیشتر می‌کرد.
سکوت بینشون شکستنی نبود. حتی لمس نمیشد و قابل دسترسی نبود. اونها حرف میزدن، میخندیدن، راه میرفتن و همراه هم بودن ولی سکوت بود و حرف های واقعی هرگز به زبون آورده نمیشد. اون دو به صورت حرفه ای، بازیگر بودن. دلهره آدم های اطراف، گذشته، آینده برنامه ریزی شده، مسئولیت اون دونفری که قرار بود همسرشون بشن.
اونها قرار بود اونقدر از هم دور بشن که نزدیکی دوبارشون فقط به یه یه بیگ بنگ احتیاج داشته باشه. میترسیدن از اینکه به اجبار دل بکنن و کنار کسایی باشن که صادقانه دلشون اونها رو نمیخواد.
آینده تغییری نمیکرد. پس اونها نه ابرازش میکردن و نه اهمیتی می‌دادن. در حال حاضر فقط اون دو وجود داشتن، دریای روبروشون و ماه.
موج بزرگی که به سمت ساحل حمله ور شد باعث شد تمام کسایی که اون لبه بودن کنار بکشن.
یونگی با لبخند به اطراف نگاه میکرد و تهیونگ سیگار می‌کشید.
خم شد و کفش هاش رو درآورد و رو به تهیونگ لب زد.
_میرم بزارمشون کنار وسایل.
تهیونگ سر تکون داد و یونگی‌ دور شد‌
نگاهش رو به سیگارِ بین دو انگشتش دوخت و دود ریز متصاعد از اون رو، که حاصل سوختن کاغذ قرمز رنگ دورش بود، دنبال کرد.
برگشت و به دنبال یونگی رفت که حدودا ده متر ازش جلوتر بود.
پوک آخر رو به سیگار زد و با انگشت اشارش اون رو خاموش کرد‌.
+مگه قراره چقدر دردناک باشه که از الان سیگار میکشم؟
یونگی برگشت و علارغم فاصله تقریباً نزدیکشون فریاد زد.
_خیلی.
تهیونگ به تبعیت از یونگی با صدای بلندی واکنش داد.
+چی خیلی؟
یونگی بی درنگ لب زد.
_خیلی دوست دارم.
لبخند دندون نمای تهیونگ به چشم های یونگی اومد‌.
+منم.
یونگی چشم هاشو درشت کرد.
_توام‌ چی؟
حالا یونگی ایستاده بود و تهیونگ بهش رسیده بود.
با صدایی عادی جواب یونگی رو داد.
+منم خیلی.
یونگی منتظر موند تا تهیونگ مغرورش جمله رو کامل کنه.
تهیونگ خم شد کنار گوش یونگی با آروم‌ ترین حالت ممکن زمزمه کرد.
+دوست دارم.
عقب کشید و نزاشت یونگی ذوقش رو نشون بده و خودش دوباره ادامه‌ داد.
+آروم گفتم که هیچکس نشنوه، حتی دنیا. آخه عادت داره چیزای قشنگو خراب کنه.
....
_خواهش میکنم. خواهش میکنم.التماست میکنم سونگ ایل.
با دست آکینا، همسر سابقش رو پس زد و باعث شد اون روی زمین بیفته.
زن بی توجه دوباره بلند شد و به سمت مرد رفت.
_کیموراکی کوتاه نمیاد. سونگ ایل خواهش میکنم.تو جلوی این فاجعه رو بگیر.
به سمت زن برگشت و با نگاه و لحن سردی جوابش رو داد.
+نمیخوام و نمیتونم.
گریه های آکینا شدت گرفت.
وقتی با تمام غرور و جایگاهش اومده بود و داشت به سونگ ایل التماس می‌کرد که نزاره ازدواج سر بگیره، انتظار اینو داشت که اون مرد قبول نکنه و کارش بی فایده باشه.
با عصبانیت به سمتش رفت.
_احمق. احمق. احمق. داری کاری میکنی پسری که بهت اعتماد کرده با خواهرش ازدواج کنه. فقط بخاطر موقعیت تو. بس نیست سونگ ایل؟ نداری؟ پول نداری؟ جایگاه اجتماعی نداری؟ چی نداری که میخوای بدستش بیاری.
از نظر سونگ ایل، آکینا یه زن ساده بود که نمی‌فهمید اون نمیتونه این بار بر خلاف کیموراکی کاری کنه.
تهیونگی که با خواهرش ازدواج می‌کنه خیلی بهتر از تهیونگ قاتل و خلاف‌کاره.
گیلاس لبریز از تکیلای گرون قیمت و اصلش رو به لب هاش نزدیک کرد.
+گمشو بیرون. دیگه نمیخوام ببینمت هرزه.
آکینا نگاهِ متنفری به سر تا پای مرد انداخت و بعد از برداشتن کیفش از اون عمارت نفرین شده خارج شد.
....
چنل تلگرمم رو دنبال کنید.
توش مینی اسپویلای خوشگل از هر قسمت رو میزارم.
با هشتگ #Blue .

https://t.me/like_aPerson

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Sep 09, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora