MAIYH. ৡ10

1.3K 163 12
                                    

_چپ دوقدم... به راست...رژه...

صدای برخورد منظم پوتین سرباز ها با زمین به گوش میرسید.

_اخم حفظ بشه سرباز... تا علامت اول رژه... آفرین همینه.

سربازها خسته بودن اما لحن قاطع فرمانده چیزی نبود که بشه درمقابلش کوتاه اومد.

عرق از پیشونی همه میچکید زیر آفتاب اما محکم راه میرفتن. جوری که زمین زیر پاشون به لرزه می افتاد.

_کافیه... تمرین تمامه. نیم ساعت دیگه آخرین تمرین رو میریم. فردا وزیر جنگ میان برای بازدید.

خیلیا روی زمین نشستن و بعضیا دراز کشیدن. کلاشینکف هایی که حالا نام همشون روش حک شده بود رو به کناری پرت کردن و فرمانده موقتاً دور شد.

تهیونگ حاضر بود قسم بخوره هیچ روزی به اندازه امروز خسته نشده بود. چشمش گشت دنبال بچه های گروهشون.

الکس و زک رو که دید با نفسی که حالا به سختی میومد، کلاشینکفشو برداشت و بلند شد...
بهشون که رسید پرسید.

_یونگی رو ندیدید؟

زک:با جیمین و هوسوک رفتن خوابگاه..

تهیونگ سر تکون داد و به سمت خوابگاه رفت.
وارد شد و دید اون سه رو تخت هاشونن. نزدیک تر رفت و صورت غرق در خواب یونگی رو دید.

تعجب کرد که چطور تو 5 دقیقه خوابش برده و چقدر خسته شده.

لبای باریکش نیمه باز بود و مظلومانه... آه اون صفت لعنتی بازم اومد تو ذهنش...

یونگی نباید مظلوم میبود... دوست داشت طبع وحشی حتی تو خوابم همراهش باشه. اینطوری آسیب نمیدید..

با سر تفنگش به شکم یونگی فشاری آورد و باعث شد یونگی چشماشو یهو باز کنه...

_پاشو جمع کن بریم خوابگاه...

پدرش حتی اگه میومد هم، خوابگاه تهیونگ به احتمال زیاد نمی‌رفت...

اون دیدار ترسناک رو هیچوقت فراموش نمیکرد و باید پدرش ازش می‌ترسید. نمی‌دونست چرا ولی خودشم گاهی از خودش می‌ترسید. اینکه چه کارهایی میتونه بکنه همیشه می‌ترسوندش...

گاهی وقتی چشمای خودشو تو آینه میدید، به این فکر میکرد که این حس اقتداره؟

پس چرا هیچ حسی نداشت؟ حس قدرتی که به خودش القا میکرد، فقط تو اون اتاق کوفتی توش بیدار میشد...

کی بود؟ پشت تهیونگ محکم کی بود؟ که اینقدر راحت کنترلش می‌کرد...

یونگی با بی میلی بلند شد ولی وقتی نگاهش به تهیونگ خورد، خودشو جمع و جور کرد. وسایلشو برداشت و بدون خداخافظی از دونفری که خواب بودن، دنبال تهیونگ رفت. وارد که شدن یونگی اتوماتیک وار به سمت اتاق خاکستریشون رفت و وسایلشو داخلش گذاشت و برگشت.. وقتی داشتن خارج میشدن صدای فرمانده از بلندگوهای متعدد اطراف به گوش رسید.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now