MAIYH.ৡ45

592 95 22
                                    

Vote: +30

صدای هق هق تهیونگ مثل ناقوس مرگ سکوت اتاق رو می‌شکوند.
_اشـ...
حرفش نصفه موند و به سرفه افتاد. حنجره‌اش بین سرفه ها خراش می‌خورد و میسوخت. به سختی دستش رو از بین طناب آزاد کرد و بانداژش رو باز کرد. از بند که آزاد شد، دست انداخت و گگ رو به شدت به کناری پرت کرد. به سختی روکش سفید تخت رو به دور خودش پیچید و روی پاهاش بلند شد.

لنگ لنگان نزدیک تهیونگ شد و به محض تمام شدن توانش، کنار تهیونگ روی زمین افتاد. حین نزدیک شدن بیشتر، نفس نفس زنان حرفش رو زد.
_اشـ... اشکالی نداره... ههه... وقـ.... وقتی اوضاع سخت میشه.... همه چیز رو.... رها کنی.. ههه... اشکالی نداره... اگه گا..  گاهی اهمیت ندی که... چی میشه. من... من درد نکشیدم چون مرحم دردی بودم... که اوضاعت رو... سخت کرده بود. قسم میخورم اشکالی... اشکالی نداره اگه یه موقع هایی برات اهمیت نداشته باشم. فـقط گریه... نکن.
تهیونگ با چشم های سرخش به تن پوشیده شده با پارچه سفیدش نگاه کرد و بعد به چشم‌هاش خیره شد. با صدای بم و کمی خش دار شدش بخاطر گریه، لب زد.

+من دلم می‌خواد حرفای تو دلمو داد بزنم. دلم می‌خواد اونقدر داد بزنم که گوشات کر شن. که بفهمی مهم ترین آدم زندگیمی درحالی که فکر میکنی میتونم از فکر راجب تو حتی یک ثانیه هم دست بکشم. دلم می‌خواد اونقدری کتکت بزنم که خون بالا بیاری و سرتو توی بغلم بگیرم و بهت بگم که دوست دارم.

یونگی انگشت اشاره‌اش رو تو امتداد اشکی که همین حالا چکید، کشید و رد تر شده‌اش رو پاک کرد.
_چند وقتیه زیاد حرف نمیزنی. آروم میشینی. آروم میری... آروم نگاه میکنی... از آرامش نمیاد... از چی خسته ای؟

+از بچگی هیچکس به من گوش نمی‌داد. نه به حرفام نه به سکوتم. من عادت داشتم یونگی... به مرده بودن، به نبودن. لی لی اومد و این عادتمو گرفت. فکر کنم دوباره دارم میمیرم...از بچگی... حتی وقتی که من گریم می‌گرفت هیچکس نبود!
تهیونگ ناراضی از ظلم دنیا، خسته از ناهمواری ها و سراشیبی ها، به تنها داراییش خورده گرفت. با تنها داراییش آروم شد. گاهی... گاهی اوقات لازمه وقتی اوضاع سخت شد، همه چیز رو رها کنی. یونگی عقیده داشت تهیونگ دایه ایه که لالایی بلده. ولی قصه اینه اونی ک لالایی بلده و خوابش نمیبره، انتخاب کرده نخوابه. بالاخره ی نفر باید بیدار باشه و برای بقیه لالایی بخونه تا بخوابن! تهیونگ هم بیداری رو بلد بود هم لالایی رو..!

***

_جریان سیاست انقلاب چین چیه؟
جیمین به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست.

+سیاست مدارا که البته سردستشون کیم سونگ ایله، تصمیم دارن تنها رقیب منطقه ای خودشون یعنی چین رو کنار بزنن. جونگکوک خیلی باهوشه. این بزرگترین عملیاتیه که تاحالا انجام دادیم. چندماه بعد، موقع رژه ملی چین، یک مانور تسلیحات جنگی انجام میشه، که قدرت نمایی آبی چین، حدود یک کیلومتر از ایستگاه نفتی وانگ هی فاصله داره. وانگ هی سومین ایستگاه نفتی بزرگ آسیاست. چی بهتر از اینکه مانور ملی چین با غرق شدن یکی از کشتی هاشون همراه باشه و آتیش این دامنگیر ایستگاه نفتی مجاورش شه. بزرگترین ناو آسیا که غرق بشه، رژه و مانور زنده به یک جهنم تبدیل میشه و انفجار اون ایستگاه نفت مثل یک بمب اتم، ناکازاکی دوم رو می‌سازه. اعتبار چین و ارزش جهانیش به شدت پایین میاد و حالا، ادغام سه شرکت بزرگ مدلینگ دنیا رسماً اعلام میشه. همراهش توافق نامه اتحاد دو کره امضا میشه و چون کره شمالی از متحد های روی کاغذ چین هست، کسی نمیفهمه این فاجعه کار کره جنوبیه. مثل یک بمب کره تبدیل میشه به قطب اقتصاد آسیا و جهان. توریست و گردشگر، صادرات، سیاست قوی.. همه چیزهاییه که قراره پیش بیاد.

سارای با حیرت نقشه ماهرانه جونگکوک، که از زبان جیمین تعریف میشد رو گوش می‌داد. اون پسر هوش بالایی داشت... تصمیم گیری شده بود و برنامه ریزی مو به مو اجرا شده بود. حتی ساعت انفجار هم مشخص شده بود و اینکه جونگکوک چقدر قدرتمند شده، سارای رو می‌ترسوند.

_پیشرفت خوبه. ولی نه به قيمت هرچیزی. دولت کره پشتمون نیست جیمین، ولی از چین کمک میگیریم پنهانی. هیونجین هماهنگی هارو انجام میده. این لکه کثیف باید از روی زمین محو شه.
جیمین لباش رو خیس کرد و به پایین چشم دوخت.

_هاکانو راکی... اسم اصلیشه.

سارای تکخندی کرد.

+بلاخره تورو قابل دونست که اسم اصلیش رو بهت بگه؟
_گفته بود. من الان گفتم..
جیمین بدون حرف دیگه ای اتاق رو ترک کرد و سارای ، که به شدت فکرش مشغول جئون جونگکوکی بود که حالا فهمید هاکانو راکی اسم اصلیشه، هیچوقت نفهمید که روز قبل جیمین با باز کردن جعبه ای قدیمی و پیدا کردن یک گردنبند، اسم اصلیش رو فهمیده بود.

***

شب سال نو؛ تولد تهیونگ

پاپیون روی جعبه رو محکم کرد و اون رو روی میز گذاشت. شمع رو روشن کرد و دوباره از تزئین خوب کیک مطمئن شد.
یک جشن ساده دونفره...
صدای باز شدن در که اومد، متوجه شد تهیونگ برگشته. تهیونگی که بعد از خوردن شام، به درخواست یونگی به مغازه رفته بود تا برای درست کردن کیک، وسایل بخره. درحالی که یونگی قبلاً کیک سفارش داده بود و فقط دنبال بهانه ای برای چنددقیقه خارج شدن تهیونگ از خونه بود.

یونگی لبخند محوی رو لب‌هاش نشوند و منتظر تهیونگ حیرت زده موند.
تهیونگ با لبخند بزرگی به محتوای میز و بعد یونگی نگاهی انداخت. قبل ملحق شدن به یونگی پیرو صدای پیام گوشیش، اون رو از جیب شلوار پارچه ای و اتوکشیده‌اش خارج کرد و پیام پدرش رو خوند:

“داریم با خانواده کیموراکی به مناسبت تولدت میایم عمارتتون. من نمیدونم تو چه موقعیتی... ولی لطفا تهیونگ یونارو ببوس،. جوری که پدرش ببینه. اخیراً خیلی بهانه میاره. فکر می‌کنم با این حل بشه. میتونی موقعیتی رو انتخاب کنی که یونگی عزیزم نبینه ولی خواهش میکنم انجامش بده. ممنون پسرم"

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now