MAIYH. ৡ8

1.3K 189 36
                                    

فردای اون روز تهیونگ اول صبح در اتاقو باز کرد و با یونگی بیدار مواجه شد.



یعنی کل دیشب نخوابیده بود؟ از درد؟



یونگی هیچ نگاهی به تهیونگ نمی انداخت. ولی چشمای تهیونگ چرخید رو بدن یونگی...



_لیتل من امروز میرم و بهشون میگم نتونستی بیای. بمون تو خونه... بهرحال میبینی که آش و لاشی... حتی اگه بخوای هم نمیتونی بیای. من میرم. به چیزی دست نزن. فقط اگه گشنت شد تو یخچال چیزی هست برای خوردن. زیاد نخور چون تنها چیزی که داری، یعنی هیکلتم خراب میکنه.



درو بست و رفت.



با صدای بسته شدن در چشمشو داد به در بسته... و صدای گرفتش تو اتاق پیچید.



+چشم ددی... هیچی نمیخورم... هیچکاری نمیکنم. فقط یکم احمقم... بیا فکر کنیم به حال و روزم گریه نکردی... بیا یادمون بره. لطفا به روم نیار اینقدر حقارتمو...



صدای بسته شدن در حیاط رو که شنید فهمید تنهاست. این اولین بار بود همراه تهیونگ نرفته بود. بلند شد و روی تخت نشست و به اتاق خاکستریش و تخت خونی نگاهی انداخت.



از درو دیوارا، از دوربین و پایش، از کمد وسایل، از تخت و از کل این اتاق بوی کثافت میومد. مثل یه حکومت استبدادی قدرتمند که پادشاهش دیوانه ایه و قصرش در واقع لجنزار کثیفیه که هرلحظه تنها پیرو اون جلوی چشمای حریص اون درون لجن غرق میشه و هربار که بیرون میاد یه نفر جدیده... هربار که بیرون میاد مقاومتش بیشتر میشه...



یونگی دروغ نمیگفت اگه میگفت دیگه درد جسمیو حس نمیکنه...



این درد و خلاء برای روحش بود...



به سختی تی شرت بزرگش رو پوشید و روی پاش ایستاد. باندپیچی رو بازوشو دستی کشید و به سمت در اتاق رفت.



از اتاق که خارج شد موند چیکار کنه... حقیقتاً جز درد و دوران درمان درد چیزی تو این خونه اتفاق نمیفتاد. که الان یونگی مونده بود که چه کار دیگه ای میشه کرد.



نور آفتاب صبحگاهی از محوطه به داخل میومد اما لامپ هاهم تو روشنایی خیلی تأثیر داشت. چشم هاش دور خونه گشت.



خیلی عادی... یک دست کاناپه، تلوزیون، آشپزخونه، دو اتاق و یک حمام...



ولی نه... اینجا یه خونه عادی نبود. اینجا شکنجه گاه یه تن رنجور و بی دفاع بود.



جایی برای تغییر و عادت به به مردن.



به آشپزخونه رفت... شیر آبو باز کرد و دستاشو شست. هرچقدرم با آب خودشو میشست، از نظرش بوی سکس ازش نمیرفت.



لامپ هارو خاموش کرد و پرده هارو کشید. خونه تاریک شد نسبتاً...



قدم قدم به سمت اتاق تهیونگ رفت. دوست داشت ببینه اتاقش چجوریه. که هیچوقت حق نداره بره اونجا...

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |Taegiजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें