13:🌻

1.3K 375 12
                                    

انگار همه چیز داشت تکرار میشد، صحنه‌ی تصادف مادرم و جیمین که هر لحظه ماشین بهش نزدیک و نزدیک‌تر میشد.

صورت خونی مادرم مدام روی صورت جیمین نمایان و خیلی سریع محو میشد، مثل زمانی که سیگنال‌های شبکه‌های تلویزیونی ضعیف میشن و تصویر برنامه‌ی دو شبکه روی هم میفته و دو تصویر با هم یکی و شطرنجی میشن.

میخواستم به سمتش بدوم و با هل دادنش به سمت دیگه‌ی خیابون از برخوردش با ماشین جلوگیری کنم، اما پاهام قفل شده بودن.
میخواستم فریاد بزنم و اسمش رو صدا کنم اما من که صدایی نداشتم!
همه‌ی اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد، چند ثانیه‌ای که برای من به دقایق بیشتر شباهت داشت.

سرم رو چرخوندم، ماشین حالا فقط به اندازه‌ی چند قدم باهاش فاصله داشت.
چرا ایستاده بود؟
چرا نمیدوید؟
مگه نمیدید ماشین داره بهش نزدیک میشه؟
تکون بخور دیوونه!
زودباش!

فایده نداشت، جیمین مثل یه مجسمه سرجاش خشکش زده بود و من...من نمیخواستم یه بار دیگه بدن خونی عزیزترینم رو بین بازوهام بگیرم.

پس فقط چشم‌هام رو بستم و چیزی که به گلوم فشار میاورد رو فریاد زدم.

من...من اسم جیمین رو فریاد زدم!

این من بودم؟
این صدای من بود؟
چه آوای ناآشنایی!

جیمین چشم‌هاش رو برای پیدا کردنم باز کرد اما دیگه دیر شده بود.
گذشته باز هم تکرار شد.
لباس من دوباره با رنگ قرمز نقاشی شد.

•••

پزشک بعد از خوندن آخرین جمله نفس عمیقی کشید و دفترچه‌ام رو روی میز برگردوند.

- هوسوکا، از اون روز دوباره تلاش کردی حرف بزنی؟

سرم رو به علامت منفی به دو طرف تکون دادم.

- چرا؟ دلیل خاصی داره؟

"ترس؟ غریبگی؟ نمیدونم اسم حسی که دارم رو چی میتونم بزارم دکتر. دلم میخواد صحبت کنم اما صدایی که اون روز شنیدم برام ناآشنا بود!
از طرفی این همه مدت خاموش بودن باعث شده ترجیح بدم ساکت بمون و بیشتر گوش بدم تا از زبان و کلماتم استفاده کنم."

پزشک به محض خوندن جوابم دوباره بهم خیره شد:

- این طبیعیه، یادته بعد از خاموش شدن صدات چطور دچار افسردگی شده بودی؟

با حرکت سر تایید کردم.

- اما با کمک دوست من تونستی خودتو جمع و جور کنی، درسته؟

بازم تایید کردم.


- اینم یه مدل افسردگیه هوسوکا، تمایل به خاموش بودن و درگیر جامعه نشدن یه مدل از افسردگیه.

چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

- تو به کمک نیازی داری پسرم و این کمک رو میتونی از همون شخصی که باعث شد این سکوت طولانی رو بشکنی بگیری.

چند قطره اشک صورتم رو خیس کرد.
مرد لبخند مهربونی زد و دستمالی رو مقابلم گرفت.

- بهم اعتماد کن، دنیات رنگی‌تر میشه وقتی که بتونی با آوایی که از بین لب‌هات خارج میشه باهاش هم کلام بشی. قطعا اون پسر برای تو مثل بقیه آدما نیست، مگه نه؟

سکوت کردم، سرش رو پایین انداختم و به طرح‌های روی ناخون‌هام که نیاز به ترمیم داشتن خیره شدم و پزشک ادامه داد:

- یه آدم عادی نمیتونه خاموشی طولانی مدت یک صدا رو بشکنه.

Mute | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now