05:🌻

1.6K 442 22
                                    

با چشم‌های گرد شده به جیمین که پشت میز، گوشه‌ی کتابخونه نشسته بود و با لبخند برام دست تکون میداد خیره شدم!

فکر نمیکردم امروزم ببینمش!
اونم اینجا!

به سمتش رفتم.
کنارش روی صندلی نشستم و دفترچه‌ام رو از کیفم خارج کردم.

"اینجا چیکار میکنی؟"

"مطالعه، خودت چطور؟"

"من اومدم یه کتاب جدید بگیرم، کتابی که دو روز پیش گرفتم رو تموم کردم."

چشم‌های جیمین با خوندن این جمله از تعجب گرد شدن و ابروهاش بالا پریدن:

- واااو! پسر تو فوق‌العاده‌ای!
اون کتاب نزدیک به چهارصد صفحه بود.

خنده‌ی ریزی کردم.
جوری که تلاش کرد تمام تعجبش رو توی زمزمه‌اش بریزه خیلی خنده دار بود.

دفترچه رو روی میز به سمت خودم کشیدم و مشغول نوشتن شدم:

"راستش دیروز سرکار تایم خالی زیاد گیر آوردم برای همین تونستم تمومش کنم."

با سر جمله‌ام رو تایید کرد و با خودکار خرسیش مشغول نوشتن شد.

"میشه بپرسم شغلت چیه؟ میدونم پرسیدنش درست نیست پس اگه دوست نداری میتونی جوابمو ندی."

دستم رو توی هوا به معنی 'مشکلی نیست' تکون دادم و نوک خودکارمو روی کاغذ گذاشتم:

"راستش من توی یه سالن زیبایی کار میکنم. هم کار کوتاهی مو انجام میدم، هم ناخون‌کارم."

به خوبی متوجه قفل شدن نگاه جیمین روی ناخونام بعد از خوندن آخرین کلمه شدم.

به ناخونام اشاره کرد:

"اینم کار خودته؟"

لبخند خجالتی‌ای زدم و سرم رو به تایید تکون دادم.

بی هوام دست راستم رو بین دست خودش گرفت و با دقت به ناخونام خیره شد.

لمس پوست داغش با پوستم باعث شد نفسم توی سینه‌ام حبس بشه.

نگاه دقیقش روی ناخونام مضطربم میکرد.
یعنی خوشش نیومده؟

- این فوق‌العاده‌اس هوسوکا، تو خودت ناخونای کشیده و زیبایی داری و این طرح‌ها ناخوناتو حتی زیبا‌تر هم کردن.

لبخندم پهن‌تر شد و با اینکه صدایی از بین لب‌هام خارج نمیشد ممنون رو لب زدم.

نگاه دیگه‌ای به ناخونام انداخت و دستم رو به آرومی رها کرد.
نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم و به جیمین مشغول نوشتن بود خیره شدم:

"حالا که تو شغلتو بهم گفتی منم باید بگم. راستش من کار نقاشی انجام میدم و بخشی از درآمدم رو با فروش نقاشیام به دست میارم."

خوندن این جمله باعث درخشش چشمام شد:

"واقعا؟ میتونم نقاشیات رو ببینم؟"

جیمین سرش رو به علامت مثبت تکون داد.

"چیز خاصی نیستن، اما اگه واقعا دوست داری ببینیشون باید یه سر به خونه‌ام بزنی."

با ذوق سرم و تکون داد:

"آره، لطفا. خیلی دوست دارم ببینمشون."

"پس، آخر هفته ساعت نُه صبح جلوی در همین کتابخونه میبینمت."

"عالیه."

نوشتم و سرم رو بالا آوردم.
دستم رو کنار سرم آوردم، انگشت شست و اشاره‌ام روی هم گرد کردم و انگشت‌های دیگه‌ام رو بالا بردم.

خنده‌ی کوتاهی کرد و بهم چشمک زد.

Mute | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now