15:🌻

1.2K 373 9
                                    

لبه‌ی تخت نشسته بود و سعی داشت موهاشو خشک کنه. حوله‌ رو از دستش گرفتم تا خودم موهاشو خشک کنم.
به آرومی و با حوصله حوله رو روی موهای مرطوبش بالا و پایین میکردم که با صاف کردن گلوش توجه‌ام رو جلب کرد:

- هوسوکا...اوممم...جلسه‌های گفتار درمانیت چی شد؟ نمیخوای پیگیرشون بشی؟ اگه دوست نداری تنها بری من میتونم باهات بیام.

حوله رو روی سرش رها کردم.
بدون عوض کردن موقعیتم فقط پشتش نشستم و گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم و وارد صفحه‌ی چتمون شدم:

"هنوز تصمیمی براش نگرفتم."

به محض شنیدن صدای پیام دست دراز کرد و گوشیش رو برداشت و بعد از خوندن پیامم مشغول تایپ شد:

"چیزی اذیتت میکنه؟ میدونی که میتونی باهام درمیون بزاری."

چرخیدم و کمرم رو به کمرش تکیه دادم.
یکی از پاهام از لبه‌ی تخت آویزون بود و پای دیگه بالای تخت کمی به سمت شکمم خم شده بود.
دقیقا مثل هم نشسته بودیم.

"میدونم و ازت ممنونم، اما این بیشتر به یه جنگ درونی شبیه."

"من میتونم بهت کمک کنم تا این جنگ به یه صلح ختم بشه."

جوابی به پیامت ندادم. تو دوباره پیام دادی:

"با خاموش بودن قصد داری از کی فاصله بگیری هوسوکا؟ من میخوام صدای شکستن سکوت رو بشنوم."

"من نمیدونم جیمینا، شاید من فقط از ترک منطقه‌ی اَمنم و هم‌صحبت شدن با آدم‌ها بی‌میلم!"

"به هم‌صحبت شدن با منم بی‌میلی؟
اشکال نداره اگه بخوای از بقیه فاصله بگیری، اگه نخوای باهاشون هم‌صحبت بشی و سکوت رو دربرابرشون ترجیح میدی اما هوسوکا بیا و برای من استثنا قائل شو.
حرف بزن...حرف بزن اما فقط برای من، درمقابل اونا سکوت کن اما برای من حرف بزن.
برام از چیزایی که ناراحتت میکنن شکایت کن و از چیزایی که خوشحالت میکنه با ذوق صحبت کن. من میخوام که بشنومت هوسوکا."

پیامش رو چندباری خوندم و درنهایت صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم.
از لبه‌ی تخت بلند شدم و به سمت کاغذ‌های کوچیک و رنگی رو میز رفتم.

"بهم زمان بده جیمینا."

روی کاغذ زرد رنگ اینو نوشتم و بعد از چسبوندش به بوم سفید نقاشی، کیفم رو برداشتم و از واحدش بیرون زدم.

Mute | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now