08:🌻

1.4K 419 36
                                    

امروز یه ملاقات یهویی با جیمین داشتم.
یه ملاقات توی بیمارستان که باعث شد گذشته‌ام و دلیل ناتوانیم در صحبت کردنم رو بهش بگم.

جیمین درحالی دست یه دختربچه‌ی پنج ساله رو توی دستش داشت با لبخند از اتاق دکترم بیرون اومد.

وقتی منو بین بیمارا دید اول تعجب کرد اما بعدش با یه لبخند بزرگ ازم خواست باهاش یه فنجون قهوه بخورم و منم قبول کردم.

به سمت کافه‌ی توی خیابون اصلی رفتیم.
وقتی قهوه‌ها و یه لیوان آب پرتقال برای اون کوچولو روی میز، مقابلمون قرار گرفت دفترچه‌ام رو از کیفم خارج کردم.

یکم کنجکاویم گل کرده بود.
میخواستم بدونم اون دختربچه کیه!

"جیمینا، این کوچولو چه نسبتی باهات داره؟"

بعد از خوندن جمله‌ام لبخندی روی صورتش نشست.
لیوان آب پرتقال رو با یه نِی سبزرنگ به دست دخترک داد و به سمت من برگشت.

"برادرزادمه، جیهو پنج سالشه و کمی توی صحبت کردن مشکل داره.
امروز مادر و پدرش هردو درگیر بودن برای همین برای وقت امروزش من بردمش پیش پزشک."

دفترچه رو روی میز به سمتم سر داد.
همونطور که من مشغول خوندن بودم اونم مشغول نوشیدن قهوه‌اش شد.

"جیهو، چه اسم قشنگی.
زود خوب شو جیهویا♡"

دفترچه رو مقابلش گرفتم.
جمله‌ام به خنده انداختش.

- جیهو، این آقا دوست منه. میگه اسمت خیلی قشنگه و مطمئنه ‌که زود خوب میشی.

دخترک نگاهش رو بین من و جیمین چرخوند و روی جیمین متوقف شد:

- اسمش چیه؟

- هوسوک.

جیهو سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و به من خیره شد:

- هو...هوسوکی اوپا هم اسمش خِلی خو...خوجله اما خو..خودش خو...خوجل‌تره.

حس قشنگی توی قلبم نشست.
خیلی سریع یه قلب با خودکار قرمزم توی دفترم کشیدم و بهش نشون دادم.
لبخندی درخشانی زد و کنار قلبی که براش کشیده بودم دخترک خندونی کشید و دفترچه رو بهم برگردوند.

- میتونم بدونم تو توی بیمارستان چیکار میکردی؟
تا جایی که میدونم دکتر یو روزهای فرد فقط کودکان رو پذیرش میکنه!

"فقط اومده بودم مدارکی رو که دیروز جا گذاشته بودم ببرم."

آهانی گفت و لبش رو گزید، باز هم همون حس به سراغم اومد. انگار میخواست چیزی بگه اما جلوی خودش رو گرفت.

"درمورد اینکه چرا نمیتونم صحبت کنم کنجکاو نیستی؟"

"کنجکاوم، اما نمیخوام با پرسیدن در موردش ناراحتت کنم."

سرم رو به دو طرف تکون دادم و خودکار رو روی دفتر به حرکت در آوردم.

"ناراحت نمیشم، اگه بخوای دلیلش رو بدونی برات تعریف میکنم."

توی چشم‌هام خیره شد:

- اگه واقعا ناراحتت نمیکنه، میخوام بدونم.

سرم رو به تایید تکون دادم و دقیقه‌ای رو مشغول نوشتن شدم و با اتمام کارم دفترچه رو مقابل جیمین گذاشتم.

"سال پیش وقتی همراه مادرم از خرید برمیگشتیم، یه ماشین دقیقا مقابل چشم‌های من به مادرم زد.
بدن خونی و بی‌جون مادرم تمام مدتی که پشت درب اتاق عمل منتظر بودم از ذهنم بیرون نمیرفت.
شوکی که اون موقعیت بهم وارد کرد باعث شد که قدرت تکلمم رو از دست بدم.
الان یک سال و نیم از اون زمان میگذره، مادرم کاملا سلامته اما قدرت تکلم من با تمام درمان‌هایی که انجام دادم هنوزم برنگشته."

چشم‌هاش اشکی شده بودن و اینو از برقی که میزدن میتونستم بگم، لبخند غمگینی به نوشته‌ام زد و شروع به نوشتن کرد:

"حدس میزنم به مادرت خیلی وابسته‌ای، درسته؟"

با خوندن جمله‌اش سرم رو تکون دادم:

"خیلی زیاد."

تمام مدت که ما مشغول صحبت روی کاغذ بودیم جیهو مشغول کشیدن یه نقاشی بود.

توی نقاشیش خودش و جیمین روی صندلی نشسته بودن و من داشتم براشون کتاب میخوندم.

جیهو این نقاشی رو بهم هدیه داد و گفت دوست داره یه روز صدام رو وقتی دارم براش قصه میخونم بشنوه.

و این واقعا منو احساساتی کرد.

Mute | ᴊᴍ+ᴊʜWhere stories live. Discover now