07:🌻

1.4K 421 15
                                    

از اون روز، دو روز گذشته بود که پیامی از جیمین دریافت کردم. توی پیام بهم گفته بود کار تابلو رو کاملا تموم کرده و دوست داره که من نتیجه‌اش رو ببینم.

قرار شد خیلی زود همدیگه رو اینبار توی خونه‌ی من ملاقات کنیم، پس من قبل از اینکه بخواد سورپرایز بشه بهش گفتم که با خانواده‌ام زندگی میکنم تا اگر این قضیه معذبش میکنه مکان ملاقاتمون رو عوض کنیم، اما اون گفت خوشحال میشه که با خانواده‌ام ملاقات کنه و نیازی به نگرانی نیست.

روز بعد جیمین با یه تابلوی سایز متوسط که روش پوشیده شده بود وسط نشیمن ایستاده بود و خودش رو به مادرم معرفی میکرد.

وقتی بالاخره وارد اتاقم شدیم نفسم رو آسوده بیرون دادم و در رو خیلی سریع پشت سرم بستم.

- تو کاملا شبیه مادرتی هوسوکا،
مادرت خانوم خیلی زیباییه.

لبخند زدم. راست میگفت، چهره‌ی من هفتاد درصد شبیه مادرم بود و همه اینو بهمون میگفتن.

کنارش روی تخت نشستم، برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی بدون پلک زدن توی چشمام خیره شد.
حس کردم میخواد حرفی بزنه اما خوردش، سرش رو برگردوند و با لبخند گفت:

- آماده‌ای نتیجه‌ی کار رو ببینی؟

با شوق سرم رو تکون دادم و جیمین پوشش روی بوم رو برداشت.

باورم نمیشد!
اونی که توی نقاشی بود من بودم؟

زبونم از زیبایی اثر مقابلم بند اومده بود.
البته...درحالت عادی هم صدایی نداشتم که به بخوام چیزی بگم...

- دوستش داری؟

جیمین پرسید و با چشم‌های مضطربش بهم خیره شد.

به سمت میزم رفتم و مشغول نوشتن شدم:

"دوستش دارم؟ شوخی میکنی؟
فکر کنم غرقش شدم!
عاشقشم."

خندید.

"اغراق میکنی."

سرم رو با جدیت به معنی نه به دوطرف تکون دادم:

"این واقعا زیباست جیمینا،
باید همین الان به دیوار وصلش کنیم."

Mute | ᴊᴍ+ᴊʜKde žijí příběhy. Začni objevovat