11: I'm sorry babe

1.2K 256 228
                                    

چشماشو باز کرد و از رو تخت بلند شد.

تو اتاق خودش بود و هیچکس کنارش نبود. درحالی که دستی به موهاش میکشید یادش اومد که حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان اما حالا تو خونه ی خودش بود و این عجیب بود.

با تعجب سری تکون داد و شونه ای بالا انداخت.

از اتاق بیرون رفت و به طبقه ی پایین رفت. لیام خونه ی خودش نبود پس مادرش رو دید که درحال گریه کردنه و پدرش هم سعی داره با حرفایی که میزنه ارومش کنه.

اون ترسید و با نگرانی پیش مادرش رفت و جلوش زانو زد
لیام_مام؟ چیشده؟

اما مادرش هیچی نگفت و به گریه کردن ادامه میداد.
لیام به پدرش نگاه کرد و با تعجب گفت: چه اتفاقی افتاده؟
اما پدرش هم جواب نمیداد.

لیام دستشو رو شونه ی جف گذاشت و تکون میداد و صداش میکرد اما هیچ جوابی نمیگرفت.

با خودش فکر کرد شاید چون فهمیدن چه رفتاری با زین داشته ازش ناراحت بودن و جوابش رو نمیدادن؟

به فکر بچگانه ی خودش سری تکون داد. اون دیگه بچه نبود و حتی وقتی که بچه بود و کاری بدی میکرد هم پدر و مادرش بهش بی محلی نمیکردن پس چه اتفاقی افتاده بود؟

لیام کم کم عصبی شد و با صدای بلند اونارو صدا کرد اما باز هم هیچکس جوابش رو نمیداد.

با اخم عمیقی بهشون خیره شد و رو به روشون ایستاد
لیام_صدای منو میشنوید؟ من اینجام. میگم چیشده چرا جواب نمیدید؟

لیام به پدر و مادرش که همچنان جوری رفتار میکردن که اون اصلا وجود نداره نگاه کرد.

چه اتفاق فاکی افتاده بود؟
موهاشو با عصبانیت عقب برد و به طرف اتاقش قدم برداشت اما با حرفی که کارن زد مات و مبهوت سرجاش ایستاد.

کارن_چجوری میتونم بدون پسرم زندگی کنم؟ اون تنها بچه ی ما بود جف. انگار، انگار که، نمیتونم نفس بکشم.

جف_میدونم عزیزم اون جون ما بود اما اون دیگه رفته و میدونم که داره نگاهمون میکنه پس اگه تورو ببینه ناراحت میشه عزیزم. لطفا دیگه گریه نکن و اروم باش.

جف با صدای لرزون گفت و این لیام بود که با دهنی نیمه باز نگاهشون میکرد.

زانوهاش سست شد و با ترس نگاهشون کرد.

لیام همونجا بود. درست کنارشون بود و بارها و بارها صداشون کرده بود پس اونا داشتن درباره ی چی صحبت میکردن؟

Hurting meWhere stories live. Discover now