خونی که از بینیش میومد رو با پشت دستش پاک کرد و قدمهاش رو تند تر کرد،هرچی میدوئید بهش نمیرسید.حس میکرد این داستان کل زندگیش بود،دوییدن و نرسیدن،چرا همیشه تا حس میکرد ارامش تو زندگیش ساکن شده بازم همچی بهم میریخت؟
ز:لیام صبر کن،من نمیتونم بدوئم حالم بده
با لبهای لرزون از بغضش داد زد و دست لیام که جلو تر از خودش در حال فرار بودو چنگ زد.حس میکرد همین حالام که داره راه میره و از حال نرفته یه معجزست!
ل:صبر کنم؟صبر کنم که چی بشه؟ها؟چرا هنوزم داد لیام باعث میشد تو خودش جمع شه و مثل یه بچه بی پناه بغضش بترکه؟
ز:بهم...بهم وقت بده قول میدم بهت بگم همچیو باشه؟باشه لیام؟ببین حالم بده،لیام عزیزم مگه تو نمیگفتی نمیخوای حال بدمو ببینی!ببین من حالم بده بیا بریم تو خونه و صحبت کنیم خب؟
دستهای سرد و لرزونشو رو صورت قرمز-از حرص-لیام گذاشت و بهش التماس کرد مثل همیشه!
سکوت لیام و بغضی که تو چهرش واضح بود باعث میشد پاهاش ضعیف و ضعیف تر بشه و دستهاش به یقه کت لیام که هنوز از تنش درنیومد بود،چنگ بزنن.
ز:وسط خیابونیم عشق،بریم تو؟لیام بغض نکن
چشماش سیاهی میرفت و حس میکرد همچی دور سرش میچرخه،پس فقط محکم تر به لیام چنگ زد...از همیشه محکم تر.
ل:بریم تودست لیام بالا اومد و خونی که از بینیش میرفتو پاک کرد،میدید که دستای مردش میلرزن و چشماش پر شدن.
میدونست لیام داغون میشه...میدونست.••••••••••••••••••••••••••••••••••
نیم ساعتی میشد که از بیمارستان برگشته بودنو هردو تو سکوت خونه نشسته بودن.
برگه ازمایش زین تو دستای لیام مچاله شده بودو زین درحالی که پتوی نازکش رو دور خودش پیچیده بود با چشمای اشکی به وضع لیام زل زده بود.
نمیخواست لیام اینجوری شه از همون اولم نمیخواست مردش رو اینجوری ببینه
ل:چرا؟صدای اروم و خشدارش باعث شد قلبش تیر بکشه
ز:چون نمیخواستم حال الانتو ببینم.لیام تلخندی کرد و اشکی که از گوشه چشمش راه پیدا کرده بود رو پاک کرد،ینی امکان داشت هیچوقت اینو نفهمه؟
ل:عالیه یعنی میخواستی تا ابد اینو ازم مخفی کنیو تنهایی حلش کنی؟هوم؟لبهای ترک خوردش رو با زبونش تر کرد و سرشو تکون داد
ز:وقتی بهت زنگ میزدن که بیای جسدمو تحویل بگیری دلیلشو میفهمیدی،نمیخواستم بهت بگم میخواستم یکاری کنم فکر کنی-
YOU ARE READING
Hurting me
Fanfictionتو همون شیشهی شکسته بودی، ولی من هنوزم لمست میکردم با وجود اینکه میدونستم صدمه می بینم. •#1 Ziam