12: I do it for him

1.3K 255 234
                                    

یک ساعتی از زمانی که لیام بهوش اومده بود میگذره.

خانواده ی خودش،خانواده ی زین و پسرا تو اتاقش بودن و کارن کنار لیام نشسته بود و موهاشو نوازش میکرد.

لیام سکوت کرده بود و به رو به روش زل زده بود.
از زین خبری نبود و لیام منتظرش بود که به دیدنش بیاد.

ازشون پرسیده بود که زین کجاست و اون ها فقط با یه جمله جوابش رو میدادن: اون کمی کار داره و زود میاد.

یعنی زین از حالش خبر داشت اما خب به دیدنش نیومده بود.
آهی کشید و به لویی نگاه کرد و با سر اشاره کرد تا کنارش بیاد.

اروم جوری که کسی متوجه نشه بهش چیزی گفت و همون لحظه لویی سعی میکرد تا بقیه رو بیرون کنه و حالا تنها کسی که تو اتاق بود خودش بود.

لویی_چیشده؟
لیام_زین کجاست؟ خبری ازش شده؟

لویی آهی کشید و به چهره ی رنگ پریده ش نگاهی کرد.

متوجه احساس پشیمونی لیام شد و دیگه نمیتونست چیزی بهش بگه پس سری تکون داد و گفت: اومد بیمارستان. خیلی نگرانت بود اما خب میدونی...گفتش که نمیتونه باهات الان رو به رو بشه ولی میاد یکم دیگه.

لیام لبشو گزید و سرشو پایین انداخت. به زین حق میداد پس هیچ حرفی نزد و لویی درحالی که پوفی میکشید به لیام نزدیک تر شد.
لویی_منو ببین.

لیام سرشو بالا اورد و به لویی خیره شد.
لویی_وقتی اومد چیزی به روش نیار لیام.

لیام سری تکون داد و زیرلب کلمه ی میدونم رو زمزمه کرد.
لویی کمی اخم کرد و انگشتشو تهدیدوار تکون داد.

لویی_وگرنه با من طرفی جیمز پین.
این حرفو زد و اخمشو باز کرد. سر لیام رو بوسید و گفت: من میرم. تو استراحت کن.

لیام بی حرف دوباره سری تکون داد و لویی از اتاق بیرون رفت.
لیام پوفی کشید و رو تختش دراز کشید.

خوابی که دیده بود دائم تو سرش درحال تکرار بود و دیدن زین تو اون حال لیام رو پشیمون تر از قبل و عذاب وجدانشو بیشتر میکرد.

این بدترین خوابی بود که دیده بود و خیلی خوشحال بود از اینکه فقط یه خواب مزخرف لعنتی بوده.

کارن دائم بهش سر میزد و مراقبش بود اما هروقت که در باز میشد لیام با دیدن مادرش یا پرستار نا امید میشد چون فکر میکرد زینه.

ساعت نزدیک نه شب بود و به اصرار مادرش یکم پیش غذاشو خورده بود.‌

مریضیش باعث کم اشتهاییش شده بود اما چون باید داروهاشو میخورد مجبور به غذا خوردن بود.

Hurting meWhere stories live. Discover now