Part 24

629 151 421
                                    

شاهزاداه بعد از معرفی و تعظیمی که به مارگاریتا و هانا کرد،راست ایستاد.
هانا در مقابل تعظیم شاهزاده تعظیمی کرد و با لبخندی گفت:

'از ملاقاتتون خوشبختم شاهزاده!من خواهر خونده جانگ کوک هستم.

بعد از معرفی خودش ایستاد و به مادرش نگاه کرد،ولی مارگاریتا بجای تعظیم کردن به شاهزاده و معرفی کردن خودش با اخم و چشم های که کمی اشک توشون موج میزد به تهیونگ نگاه میکرد.رو به پسرک کرد و با صدای بغض داره به پسرک گفت:

"شخص از این بهتر و حسابی تر نبود رفتی با این نامزد کردی پسرم؟یادت نمیاد که موقعی با اون دوستت که هر اخر هفته ها میومدین تا اینجا کمی بهمون سر بزنین،چه بلای سر صورت و بدنت اورده بود؟جانگ کوک کی تو آنقدر تباه شدی؟من تورو اینجوری تباه بزرگ نکردم!

شاهزاده حیرت زده به حرفای زن گوش میداد.چشماش کمی گرد شده بودن و نگاهشو میان پسرک و زنی که میخواست از سر اینکه چرا پسرک با او اومده بود اینجا و او را همسرش خطاب کرده بود میچرخوند.

جونگ کوک دستای مارگاریتارو گرفت و گفت:

+خاله اینطوری که فکر میکنی نیست.تهیونگ خیلی خوبه.

مارگاریتا گریه میکرد و هانا و پسرک در تلاش اروم کردنش بودن.شاهزاده خشکش زده بود. قدمی به سمتشون برداشت که مارگاریتا گفت:

"انگشتت به پسرم بخوره دیگه نمیبینیش!

مارگاریتا دوباره گریه کرد:

'مادر!

هانا سعی کرد جلوی بد و بیرا گفتنش به تهیونگ رو بگیره.سرشو با لبخند به سمت شاهزاده چرخوند و گفت:

'خیلی معذرت میخوام شاهزاده،جانگ کوک شاهزاده رو به اتاقت ببر تا کمی استراحت کنن.
+ولی....
'جانگ کوک

هانا اروم زمزمه کرد و پسرک با اخم محوی که کرده بود به سمت شاهزاده رفت و بهش گفت تا دنبالش بیاد.
پرده اتاقشو کنار زد وارد شد.پشت سرش،شاهزاده بخاطر قد بلندش مجبور به خم کردن سرش شد و وارد اتاق شد.ابروهاش بالا رفتن و به پسرک گفت:

—چقدر اتاقت سادست!

پسرک ساکت نموند:

+ببخشید که مثل اتاق های شما چیزای گرون قیمت و با ارزشی نداره!ما اینطوری زندگی میکنیم!

با لحن تمسخر امیزی گفت و شاهزاده اخمی کرد و چیزی بهش نگفت.
پسرک به سمت سبدی که توش لباس هاش رو میزاشت رفت و همرو اروم اروم دراورد و به گشتن لباسی برای شاهزاده کرد.

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now