Part 37

571 116 312
                                    

یک هفته به سرعت باد گذشت!
ولی پسرک هنوز از شوک حرف‌ها و اتفاقاته اون شب در نیومده بود.

توی این یک هفته لب به غذا نزده بود و از اتاقش هم بیرون نیومده بود.

اون شب شاهزاده پسرکو بیهوش کرد و به سمت قصر پرواز کرد.
وقتی وارد قصر شدن همه نگران و آشفته به سمتشون رفتن.
پسرا ترسیده بودن که نکنه شاهزاده دوباره کتکش زده ولی اینطور نبود!
پسرکو به سمت اتاقش برد و به نامجون گفت بیاد تا معاینه اش کنه و نامجون گفت که اگه بیهوشش نمیکرد ممکن بود شکی که بهش وارد شده بود اثر بدی روش بزاره!

و از فردای اون روز هیچکس پسرکو ندید که از اتاقش بیاد بیرون!

زیر چشماش بخاطر گریه بیش از حد گود افتاده بود و پف کرده بود و رنگش به سفیدیه گچ میزد!

امروز جشن عروسیش بود ولی بجای اینکه خوشحال باشه،با به یاد اوردنش گریه اش میگرفت!

میتونست صدای قدم های تند تند خدمتکارا و گاردهارو بشنوه که داشتن کله قصرو از سه روز پیش اماده میکردن.

از روی تخت بلند شد و با قدم های اروم و سستش به سمت تراس اتاقش که با تاریکی پوشیده شده بود رفت.

درشو باز کرد و بخاطر تابیدن نور افتاب بر روی چشماش،دستشو جلوش چشماش گرفت.

یک هفته بود نور افتاب رو ندیده بود و وقتی که الان نور بهش تابیده بود نمیتونست جای رو ببینه.
کمی بعد بلاخره عادت کرد و دستشو از جلوی چشماش برداشت.

به حیاط و باغ بزرگ قصر خیره شد.
همه درحال تزئین و گذاشتن صندلی و میز توی حیاط بودن.

با دستاش لباسشو چنگ زد و لب پایینشو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه ولی موفق نشد و اشکهاش شروع کردن به سرازیر شدن به سمت پایین.

فوری وارد اتاقش شد.
درو محکم و با صدا بست و بهش تکیه کرد و سر خورد روی زمین.
بدون صدا و هیچ ری اکشنی،فقط با چشمانی کمی درشد شده اشک میریخت.

بلند شد و به سمت چنگش رفت و از روی تخت برش داشت.
بهش نگاهی انداخت و دستش روی بدنه و تارهاش کشید.

لبخندی غنگین زد و شروع کرد به حرف زدن:

+مادر...داری میبینی چه اتفاقاتی داره برام میوفته؟...منم میخوام بیام پیشه تو و پدر!...ایکاش اینجا بودی و مثله موقعی که بچه بودم و گریه میکردم و تو به اغوش میکشیدیم و برام لالایی میخوندی!...

صدای در به گوشش میرسید و خدمتکار صداش میزد:

[بانوی من؟ایا بیدار شدین؟

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now