یک هفته به سرعت باد گذشت!
ولی پسرک هنوز از شوک حرفها و اتفاقاته اون شب در نیومده بود.توی این یک هفته لب به غذا نزده بود و از اتاقش هم بیرون نیومده بود.
اون شب شاهزاده پسرکو بیهوش کرد و به سمت قصر پرواز کرد.
وقتی وارد قصر شدن همه نگران و آشفته به سمتشون رفتن.
پسرا ترسیده بودن که نکنه شاهزاده دوباره کتکش زده ولی اینطور نبود!
پسرکو به سمت اتاقش برد و به نامجون گفت بیاد تا معاینه اش کنه و نامجون گفت که اگه بیهوشش نمیکرد ممکن بود شکی که بهش وارد شده بود اثر بدی روش بزاره!و از فردای اون روز هیچکس پسرکو ندید که از اتاقش بیاد بیرون!
زیر چشماش بخاطر گریه بیش از حد گود افتاده بود و پف کرده بود و رنگش به سفیدیه گچ میزد!
امروز جشن عروسیش بود ولی بجای اینکه خوشحال باشه،با به یاد اوردنش گریه اش میگرفت!
میتونست صدای قدم های تند تند خدمتکارا و گاردهارو بشنوه که داشتن کله قصرو از سه روز پیش اماده میکردن.
از روی تخت بلند شد و با قدم های اروم و سستش به سمت تراس اتاقش که با تاریکی پوشیده شده بود رفت.
درشو باز کرد و بخاطر تابیدن نور افتاب بر روی چشماش،دستشو جلوش چشماش گرفت.
یک هفته بود نور افتاب رو ندیده بود و وقتی که الان نور بهش تابیده بود نمیتونست جای رو ببینه.
کمی بعد بلاخره عادت کرد و دستشو از جلوی چشماش برداشت.به حیاط و باغ بزرگ قصر خیره شد.
همه درحال تزئین و گذاشتن صندلی و میز توی حیاط بودن.با دستاش لباسشو چنگ زد و لب پایینشو به دندون گرفت تا بغضش نشکنه ولی موفق نشد و اشکهاش شروع کردن به سرازیر شدن به سمت پایین.
فوری وارد اتاقش شد.
درو محکم و با صدا بست و بهش تکیه کرد و سر خورد روی زمین.
بدون صدا و هیچ ری اکشنی،فقط با چشمانی کمی درشد شده اشک میریخت.بلند شد و به سمت چنگش رفت و از روی تخت برش داشت.
بهش نگاهی انداخت و دستش روی بدنه و تارهاش کشید.لبخندی غنگین زد و شروع کرد به حرف زدن:
+مادر...داری میبینی چه اتفاقاتی داره برام میوفته؟...منم میخوام بیام پیشه تو و پدر!...ایکاش اینجا بودی و مثله موقعی که بچه بودم و گریه میکردم و تو به اغوش میکشیدیم و برام لالایی میخوندی!...
صدای در به گوشش میرسید و خدمتکار صداش میزد:
[بانوی من؟ایا بیدار شدین؟
YOU ARE READING
꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂
FanfictionName:wings Genre:romance,drama,supernatural,smut,historical,angst,fantasy main couple:vkook Side couple:✖️ Write by: Unique cucumber/wanyin