Part 39

459 118 506
                                    

سه ماه گذشته بود ولی پسرک هیچ فکرشو نمیکرد که شاهزاده از همون روز اول ازدواج که باهاش ملایم رفتار میکرد الان هم همونطوری رفتار کنه.

وضعیت روحی پسرک از سه ماه پیش بدتر شده بود.
خیلی سریع مریض میشد.
غذا نمیخورد و با کسی حرف نمیزد.
گوشه گیر شده بود.
حتی دیگه اتاقش رو هم برای کمی قدم زدن داخل حیاط  ترک نمیکرد.

تهیونگ تو این سه ماه درحال درمان وضعیت روحی پسرکش بود.
شب ها با نگرانی میخوابید تا اتفاقی برای جانگکوک نیوفته.
به سختی میبردش بیرون تاباهم قدم بزنن.

اگر به سختی باهم میرفتن بیرون،موقع برگشت شاهزاده با کلی وسیله ‌چیز میز برمیگشت تا فقط جانگکوک رو خوشحال کنه و یک لبخند به روی لبش بیاره ولی پسرک فقط با یک نگاه ممنونی خالی میگفت.

تهیونگ رو تحویل نمیگرفت و همیشه توی تخت توی خودش جمع میشد.

مدتی طولانی میشد که همش درحال کابوس دیدن توی خواب بود و با ترس از خواب میپرید یا بعضی موقع ها صدای توی گوشش چیز های مثل"مراقب باش" "قراره اتفاقی بیوفته" "خودتو اماده کن" و.....

مثله شب های دیگه؛
شاهزاده عاشق پسرکو توی آغوشش گرفته بود و خوابیده بودن.

پسرک بد خواب شده بود و هر چند ثانیه به سمتی میچرخید تا راحت تر بخوابه.
ولی هیچ اثری بر روی خوابش نمیزاشت.

لحظه ای حس کرد توی اولیمپوسه.
مکانی که توش ایستاده بود گرم و داغ بود.
به نوزادی که توی دستاش بود نگاه کرد.

'مراقبش باش،به دست تو میسپارمش جونگکوک....

به صورت زن نگاه کرد.
هانا اینجا چیکار میکرد؟
این بچه ماله کی بود؟
چرا اتیش سوزی شده بود!؟
خاله مارگاریتا کجاست؟
اینجا چخبر بود!؟
چرا اولیمپوس توی اتیش داشت غرق میشد!؟

به حرف اومد:

+ها...هانا....
'بیا.اینو بگیر!

گردنبندیو از توی گردنش دراورد و به جانگکوک داد.

'اینو گردنش کن و هیچوقت از گردنش درنیار!
+هانا....لطفا...با من بیا!....
—جانگکوک!

شاهزاده اینجا چیکار میکرد؟

+هانا تو هم باید باهام بیای!!
'نه جانگکوک نمیشه...داره...داره دیر میشه.
+هانا لطفا!باهام بیا!نمیخوام توروهم از دست بدم!!

با اشک داشت حرفاشو میزد.
حرف های که میزد دست خودشون نبودن و غیر ارادی از دهنش خارج میشدن و نمیتونست کنترلشون کنه!

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now