Part 54

164 43 106
                                    

[ج....جانگکوک....

زن همراه با ناباوری اسم پسرک را ارام لب زد و درحالی که قطرات اشک درحال حلقه زدن در درون چشم های به رنگ ابی روشنش بودند،تلو تلو خوران به سمت پسرک قدم برداشت و خودش را در آغوشش انداخت.

دست لرزانش را به سمت گونه سمت چپ پسرک برد و آن را بر روی پوست نرمش قرار داد و به چشمانی که به رنگ اسمان شب بودند و همراه با اشک های سفید و درخشانی پر شده بودند،خیره شد.

[ج...جانگکوک...عزیزم!...

مارگاریتا محکم پسرک را بر آغوش گرفت و سر جانگکوک را خم کرد و بر روی شانه اش فشرد و دلتنگانه اشک ریخت.

شاهزاده که کلاهش را از روی سرش برداشته بود،همراه با لبخندی کوچک به آن دو که همراه با دلتنگی یکدیگر را بر آغوش کشیده بودند نگاه میکرد.

سوفی کمی نزدیک تهیونگ شد و ارام پرسید:

[ایشون...ایشون خاله عروس دربار هستن شاهزاده؟

تهیونگ بدان آنکه نگاهش را بگیرد جواب داد:

[بانو مارگاریتا،وقتی که جنگ شد،جانگکوک رو پیدا کرد و بزرگش کرد،اون موقع فقط سه سالش/قرنش بود.

[عاه پسرم!پسرک قشنگم!گل من!چرا تنهامون گذاشتی؟!من و خواهرت دلتنگت بودیم!

همراه با درد گریه میکرد و صورت پسرک را بوسه باران میکرد.

پسرک درحالی که اشک های درخشان از چشم هایش جاری بودند،لبخندی زد:

+منم همینطور!منم دلتنگتون بودم!

محکم تر مارگاریتا را بر آغوش کشید.

[مادر چیشده؟چرا داری گریه می....

هانا که همراه با دلواپسی و نگرانی به آنجا آمده بود،قبل از اینکه حرفش اتمام یابد،با دیدن پسرک ،خشکش زد.

دقیقه ای کوتاه گذشت و ارام به سمت پسرک قدم برداشت.
مارگاریتا از پسرک جدا شده بود و هانا رو‌به‌رویش قرارگرفته بود.

[ج...جانگکوک...واقعا...واقعا خودتی؟

درحالی که دستانش بر دو طرف صورتش قرارداده بود،پسرک همراه یا چشمان اشکی و لبخندش سرش را به نشانه مثبت تکان داد و دستان هانا را گرفت و ارام بوسید.

ناگهان،اشک مانند رودی خروشان از چشمان هانا شروع به چکیدن کردند و بدون زدن حرفی،پسرک را محکم بغل کرد.

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now