Part9

726 170 42
                                    

یونگی اسمشو صدا میزد.
سه ساعت دنبالش میگشت.انگار بخار شده بود رفته بود هوا!

^تهیونگ...کدوم قبری؟

زیر لب فحشی بهش داد.
به گشتن ادامه داد.اسمون کم کم داشت روشن می‌شد و یونگی همچنان داست دنبال شاهزاده میگشت..

داشت راه میرفت که چشمش به دو جفت بال سیاه رنگ خورد که داشتن توی اون تاریکی میدرخشیدن.
یونگی چشماشو ریز‌ کرد تا با دقت برسی کنه.

چشماش گرد شدن و اروم گفت:

^ته...تهیونگ.

شاهزاده سرشو به طرف صدا برگردوند و بی حس به یونگی خیره شد.
یونگی نگران بود.با دیدن چشمای وحشی و زرد درخشان تهیونگ که از گریه قرمز شده بودن به طرفش قدم برداشت.
شاهزاده جوون روی پاهاش افتاده بود و سعی میکرد که بغضی که دوباره ایجاد شده بود رو کنترل کنه تا نشکنه.

یونگی کنارش نشست و به دستاش نگاهی انداخت.
بخاطر اعصبانیتی که تهیونگ رو فرا گرفته بود بند انگشتاش رنگ سیاه تیره به خودشون گرفته بودن.
درواقع پولک بودن که زیر نور مهتاب میدرخشیدن.

چشماشو از دستاش گرفت و متوجه شد که دکمه هاش باز بودن و بدن مردونه و هوش فرمش دیده میشدن.
کمی بالا تر از سینه اش،کمی نقطه سیاهی به وجود اومده بودن.
قسمت پهلوهاش هو همینطور.

یونگی دستشو به شونه تهیونگ زد و گفت:

^تهیونگ...حالت خوبه؟

تهیونگ غم انگیز پوزخند زد و گفت

—حالم؟

یونگی دستشو برداشت و سرشو پایین انداخت.

—اون هیچ. تقصیری نداره یونگی...من فقط هروقت میبینمش.....

بغضش داشت میشکست.
لباشو جمع کرد و قطره اشکی از چشمای وحشیش چکید.

—یاد اون میوفتم....

بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن.
یونگی فهمید تهیونگ داره به کی اشاره میکنه.
بغلش کرد و اروم روی پشتش زد.
تهیونگ با هق هق ادامه داد:

—همه چیش شبیه اونه...همه چیش...نمدونم چرا....

یونگی همچنان که دستش روی پست تهیونگ بود گفت:

^درکت میکنم پسر.

تهیونگ لحظه ای ازش جداشد و گفت:

—باید چیکار کنم؟....میدونی چرا توی اون اتاق حبسش کردم....چون....چون دلم نمیخواد کسی ببینتش....حتی خودم....تا...تا به یادش نیوفتم.....

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now