Part2

942 196 35
                                    

توی خونه نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچکی زندگی میکردن.خودش و هانا پشت میز کوتاهی زانو زده بودن تا خانوم مارگاریتا غذاشونرو بیاره.مارگاریتا جونگ کوک رو بزرگ کرده بود و جونگ کوک مارگاریتا رو خاله مارگاریتا صدا میزد.مارگاریتا با ظرفی بزرگ مه توی اون غذاشون بود سر میز و نشست و گفت"خیلی خب ظرفای غذاتونو بدین براتون بکشم"جونگ کوک و هانا به سرعت نور ظرفای غذاشونم به سمت مارگاریتا گرفتن.همیشه باهم کل کل میکردن.ولی این کل کل هیچوقت به دعوا نکشیده بود.پسرک و دخترک با صدای بلند کل کل میکردن و به مارگاریتا میگفتن"برای من بیشتر بریز"جونگ کوک یکبار میگفت"خاله مارگاریتا برای من بیشتر بریز" از اونور هانا میگفت"نه مادر!برای من بیشتر بریز:)قول میدم امروز ظرفارو من بشورم." جانگ کوک با شنیدن این حرف هانا چشمای گردش که دوتا تیله مشکی براق توش قرار داشت گفت"چی!داری رشوه میدی!اخرهم نمیشوذی ظرفارو میدی به من بشورم خانوم هانا" مارگاریتا و هانا همزمان با این لحن وقیافه کیوت جانگ کوک خندشون گرفت و مارگاریتا گفت"برای هردوتون اندازس حالا کل‌کل رو برترین کنار"هردو ساکت نشستن و منتظر موندن تا ظرف غذاشون پر بشه
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
وقتی بچه بود بخاطر اینکه دورگه بود دوست زیادی نداشت.بخاطر اینکه یک بالش سفید خالص و بال دیگرش سیاه خالص بود مادر و پدر بچه‌ت فکرمیکردن بخاطر اینکه دورگس یه شیطان بد تو وجودش قرار داره.درسته که دورگه بود ولی اینطور نبود.برای همین از بالهاش بدش میومد و همیشه لعنتشون می‌کرد.موهاش باید مثل هانا،خاله مارگاریتا و بقیه مردم سرزمین بال سفیدها سفید یا بلوند روشن بود که کمی به سفیدی بزنه ولی از اونجای که پدرش موهاش مشکی بود؛موهای پسرک هم مشکی بود.بخاطر این ظاهرش زیاد از خونه درنمیومد.میترسید اهالی سرزمینش دربارش بد و بیرا بگن پس همیشه وقتشو سر چنگ زدن که خودش یاد گرفته بود و چیدن گل و پرورشش میگذروند.تنها یادگاری که فقط از مادرش مونده بود فقط یک گردنبند بود.نادرش همیشه بهش میگفت یه روز خودت رازشو میفهمی
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
هانا داشت با کمک مادرش بافتنی میبافت و جونگ کوک کول همیشه رفته بود به حیات پشتی تا گل مودرعلاقش که هم مادرش هم پدرش دوسش‌ داشتن کنی بچینه و به اتاقش ببره.به سمت بوته گل اسمرالدو رفت تا چند شاخه گل اسمرالدو بچینه.وقتی به سمت بوده رفت دید هیچ گلی باقی نمونده.کمی ناراحت شد.برای دوباره شکوفه زدن گل موردعلاقش باید تا دوماه دیگه صبر می‌کرد.تصمیم گرفت به دل جنگل بره و خطرو بخره فقط برای اینکه گل موردعلاقشو بچینه.به سمت خونه رفت و شنل تمام سفید و صافشو که پارچه اش از جنس ابریشم بود به تن کرد و رفت پیش هانا و مارگاریتا بهشون خبر بده که داره میره به جنگل. مارگاریتا"جونگ کوک الان آسمون داره به شب میزنه.فردا باید بری" "+خاله مارگاریتا ولی اگه من از اون گل ها نچینم خوابم نمیبره" مارگاریتا هوفی کشید و گفت" باشه برو.فقط مراقب باش" جونگ کوک از این حرف مارگاریتا از خوشحالی ذوق بزرگی کرد و لبخند خرگوشی زد.ممنونی گفت و سریع از خونه اومد بیرون و بالهاش که رنگاش باهم متفاوت بودن تظاد قشنگی ایجاد میکرد دراورد و شروع کرد به پرواز کردن له سمت جنگل.بخاطر اینکه شب هیچکس به بیرون نمیومد و عده کمی بودن با سرعت زیادی به سمت آسمون میرفت و بلند میخندید.کمی با که نمیشه گفت ارتفاعش با زمین بیشتر از اون چیزی بود که بشه گفت.همیشه عادت داشت وقتی ارتفاعش با زمین زیاده بالهاش رو از پرواز دربیاره و کمی به سمت زمین سقوط کنه و بعد بالهاش رو دوباره به پرواز دربیاره.وقتی فهمید که وقتشه بالهاش رو دوباره به پرواز دراورد و شروع کرد به پرواز کردن از روی رودخانه ای که بیشتر شبا به اونجا میرفت.بخاطر فاصله کمش با رودخانه که داشت میتونست انعکاس خودشو توی اب شفاف رودخانه ببینه که با ماه روشن شده.دستشو تو آب کرد و آب خنک و لمس کرد.راهشو به سمت جنگل گرفت و به اونجا رفت.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
داشت دنبال بوته گل اسمرالدو میگشت که یکی به چشمش خورد.با لبخند به سمت اون بوته رفت و نشست و شروع کرد به چیدن گل که با صدای شکسته شدن شاخه ای چوب که رو زمین بود برگشت و دستشو نگاه کرد.اخم کوچکی کرد شروع کرد به چک کردن اونجا.بعد کمی نگاه کردن اطراف دوباره مشغول شد.اینبار هم صداش اومد و میخواست برگرده که چیزی توی سرش فرود اومد و باعث شد روی زمین بیوفته.کمی چشماش باز بود و میتونست ببینه چه اتفاقی افتاده.مبتونست صداهارو بشنوه و کمی میتونست ببینه که تار بود. اونای که گرفته بودنش میگفتن"رئیس کرفتیمش." "^یع سفید باله؟" "ارع انگار یک سفید باله" "ولی اگه یه سفید باله چرا موهاش مشکیهولی لباسش سفیده؟"  "ممکنه به دورگه باشه" "^نع امکان نداره.دورگه ها خیلی وقته از بین رفتن" "حالاچیکار کنیم رئیس؟" "^اتیش روشن کنین و غذا بخورین بعدش راه میوفتیم"  "با اون چیکار کنیم؟" "^همونجا بزارینش.اگه بهوش اومد دوباره بیهوشش کنین"
•••••••••••••••••••••••
نیم ساعت گذشته بود و پسرم داشت بهوش میومد.بعد از باز کردن چشماش فهمید چه اتفاقی افتاده.سیاه بال‌ها گرفته بودنش.چشماش درشت شد.بلند شد و بالهاش رو به بیروت دراورد و کمی از زمین بلند شد و با سرعت میخواست بره که یکی از سربازا گفت"داره قرار میکنه رئیس" "^بگیرینش....." وقتی دیدی که جونگ کوک بالهاش باهم متفاوتن با خودش گفت"امکان نداره!" شوکه شده بود که دورگه هنوز وجود داره.به خودش اومد و دستور داد"^بگیرینش!سریع!!"با فریاد گفت. با تور سنگینی که به طرفش انداختن پسرک توی دام افتاد."ولم کنین!شیطان صفتا!!"با داد گفت و همه سربازا شروع کردن به خندیدن که یکی که انگار رهبرشون بود داد زد"^خفه شین!" هنوز تو شوک بود! "^باید به پادشاه خبر بدم!" جوری کفت که جونگ کوک شنید و ترسید.میخواست چیزی بگه که دوباره با فرود اومدن چیزی توی سرش بیهوش شد.........

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now