Part 33

517 134 280
                                    

٪اه نامجون...حالش چطوره؟

نامجون درو پشت سرش بست و اروم جواب داد:

*جای نگرانی نیست فقط ضربه خنجر به بازوش خیلی عمیق بوده و کف دستاش هم بخاطر اینکه انگار لبه خنجرو گرفته باشه بریده شده و میتونم بگم که اونم عمیقه.

ملکه دوباره شروع کرد به گریه کردن و خدمتکارا و لی لا سعی در اروم کردنش کردن:

•پسره احمق...اخر کاری دست خودش داد!...اگه بازوش مثله قبل نشه چی!....عاح پسرم!....

و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
نامجون لبخند ارومی زد و گفت:

*بانوی من،حال شاهزاده خوبه فقط زخماش عمیق بودن.زخم بازوشونو ضدعفونی کردم و بخیه زدم مرهم گذاشتم روشون و ماله کف دستاشون رو هم فقط با تمیز کردنشون و مرهم گذاشتن باند پیچی کردم.جای نگرانی نیست،شاهزاده حالشون خوبه.

.بهش گفتم که این کار هیچ سودی براش نداره!کاری میکنه که نزارم هیچکاری بکنه!

جین اخمی کرد و اومد چیزی بگه که یونگی دستشو روی شونه اش گذاشت و سرشو به سمت راست و چپ تکون داد.

ملکه دوباره با اشک های که میریخت سوالی پرسید:

•حاله عروسم چطوره؟
(خیار بی همتا:اه اه حالم بهم خورد:/)

نامجون با لحن ملایم و لبخندی جوابشو داد:

*حال ایشون هم خوبه فقط بهشون شوک وارد شده که خیلی شدید نیست.
&ملکه!

ملکه از شنیدن حرف نامجون میخواست از حال بره که خدمتکارا روی صندلی نشوندش:

•میخوام پسرمو ببینم...
*ملکه شاهزاده الان بیهوش هستن و دارن استراحت میکنن.بهتره تا وقتی که بهوش میان به شما هم ارامبخشی تزریق کنم تا کمی حالتون خوب بشه.

ملکه سری تکون داد و همراه خدمتکاراش بلند شد تا به اتاقش بره و نامجون هم دنبالشون رفت.

پادشاه آهی کشید و چشماشو با اخم بست و رو به هوسوک گفت:

.وزیرزاده هوسوک،به پدرت بگو کارش دارم.
~چشم سرورم.

پادشاه بعد از حرفش برگشت و از اونجا دور شد.
جیمین آهی کشید و گفت:

&میدونستم اخر کاری دست خودش میده و بهش هم گفتم ولی در اخر باهم دعوا کردیم.
٪اه راستی!اونای که گروگان گرفته بودین چیکار کردین برای اعتراف؟
^درواقع میشه گفت اسیرشون کردیم تا از زیر زبونشون حرف بکشیم.
٪فقط به پادشاه نگین که چند نفرو اسیر کردیم برای حرف کشیدن ازشون.
&هوسوک با توعن!
~چرا اینطوری به من نگاه میکنین؟!منکه هیچی قرار نیست به پدرم بگم!

꧁𝑊𝑖𝑛𝑔𝑠꧂  Where stories live. Discover now