⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 18⫸

1.7K 359 165
                                    

نفهمید چطور تا بیمارستان رانندگی کرد ، مغزش نمیتونست پازل هارو کنار هم بچینه.
حتی الان مغزش به یه پازل هزاد تیکه تبدیل شده بود.
به کلی متلاشی ، نمیتونست تشخیص بده چه اتفاقی اطرافش میوفته.

با نگرانی دم در اتاق عمل قدم‌ میزد ، عصبی بود.
هنوز خیلی نگذشته بود که پدرومادر جونگین هم به بیمارستان رسیدن.

مادرش از نگرانی آروم آروم اشک میریخت.
اما سهون حس میکرد پدر جونگین از وقتی به بیمارستان اومده خیلی عصبانی و ترسناک بهش نگاه میکنه ولی اونقدر فکرش مشغول بود که نخواد به همچین چیزی توجه کنه.

عصبی بود و هیچ چیز نمیشنید ، فقط به حرفای جونگین فکر میکرد.
به معنیشون...
در تلاش بود حرف های جونگین رو حلاجی کنه ولی در نتیجه به چیزی نمیرسید.
فقط در اون لحظه به ذهنش رسید تا به بکهیون خبر بده و بکشونتش به بیمارستان‌.

جمله ی جونگین تو سرش اکو میشد :

"س..سهون...بچه...سهون بچه...
بچه...الان...چیزیش میشه..."

_بچه؟

ذهنشو جمع و جور میکرد ، بکهیون هم به سهون که جلوی در اتاق عمل اینور و اونور میرفت خیره بود.
از جاش بلند شد و سمتش رفت.

: سهون؟! بهتر نیست آروم باشی؟

سهون به قدم زدن عصبیش ادامه داد ، نمیتونست به چیزی جز جونگین فکر کنه.
البته پدر جونگین با یه نگاه ترسناک مدام بهش چشم غرّه میرفت و باعث شده بود هر از گاهی به این فکر کنه که چه غلطی کرده که لایق این نگاه وحشتناکه.

دکتر از اتاق عمل بیرون اومد ، سهون سریع سمتش رفت.
_حا..‌حالش خوبه؟
جونگین حالش خوبه؟

دکتر سعی کرد سهونو آروم کنه ولی بهونه ای نداشت که بخواد آرومش کنه.
به چه دلیل؟!
وضعیت مریض تعریفی نبود و عمل ادامه داشت...

پس فقط گفت : عمل هنوز ادامه داره.

دکتری جایگزین شد و عمل رو ادامه داد ، چندین ساعت طول کشید تا عمل تموم شه ، حدوداً کل شبو تا وقتی که خورشید روشو از بین پنجره ها به اهل داخل بیمارستان نشون بده و میشد گفت سهون تو این تایم پیر شد.
تقریباً مرد و زنده شد.

نه تنها استرس اتفاقی که برای جونگین افتاده بود به تنش لرزه مینداخت ، بلکه سوالای متوالی پدر مادرش هم داشت عصبیش میکرد.
دیگه تقریباً مغزش قدرت درک اتفاقاتو پیدا کرده بود.
میتونست بفهمه که چرا جونگینی که بعد از تصادفش از بخیه های ترسناک نترسیده بود ، چرا اونطور از ضربه ی چاقو ترسید.

چرا بعد از درک موقعیت و دیدن خون دستو پاشو گم کرد و به فکر نجات یه بچه افتاد.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Where stories live. Discover now