⫷𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 11⫸

1.6K 372 127
                                    

صبح که بیدار شد تقریبا داشت از گرسنگی پتو رو گاز میگرفت.
معدشم از خودش صدا های عجیب در میاورد و به خالی بودنش اعتراض میکرد.

آروم از جاش پاشد و توی تخت نشست.
به سختی بدون اینکه بخیه هاش‌کشیده بشه به دستشوییه اتاقش رفت.
صورتشو شست و یکم به چهره ی داغونی که پر از افسردگی بود رسیدگی کرد.

یکم بعد از دستشویی بیرون اومد ، آروم از اتاق بیرون رفت و سمت آشپز خونه راه افتاد.
لیندا که مشغول آشپزی بود با نگرانی گفت : چرا از تختت بیرون اومدی؟
صبحونتو میاوردم اتاقت!

جونگین اصلا حوصله نداشت ، حتی حال نداشت حرف بزنه فقط با یه کلمه ی "خوبم" جواب لیلی رو داد.

صبحونه مختصری خورد و در سکوت از آشپزخونه بیرون رفت.
معدش مثل همیشه درد میکرد ولی خیلی کمتر از حالت عادی.
دوباره به اتاقش برگشت و کشوی کنار پاتختی رو باز کرد ، چشمش به دارو ها افتاد ، دارو هایی که دکتر یواشکی توی کیفش گذاشت.

بسته رو دراورد و بازشون کرد ، فقط دو بسته قرص داخلش بود.
لیوان آبی که روی پاتختی بود رو برداشت و قرص هارو دونه دونه خورد.
به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
با خودش زمزمه کرد : احساس قاتلارو دارم!

دکتر بهش گفته بود برای جلوگیری از آسیب به خودش با برنامه قرص هارو بخوره و گفت که خوردن نصف بسته کافیه تا بچه سقط بشه.

الان حس گناه میکرد ولی چاره ای هم نداشت دلش نمیخواست الان بچه دار بشه.
اونم از کی؟!
از تنها آلفای دنیا که از ته قلبش ازش متنفره.

از جاش پاشد و به سختی لباسشو عوض کرد ، هوا خیلی سرد شده بود پس باید یه لباس خیلی گرم میپوشید.

از خونه بیرون رفت و سوار ماشینش شد ، با وجود تعداد زیادی بخیه تو دست و شکمش سمت شرکت حرکت کرد.
تو راه با خودش فکر میکرد که چطور با وجود این بچه قراره تو چشمای سهون نگاه کنه.
شروع کرد به صحبت کردن با بچه ی نارس تو شکمش.

+میدونی چیه؟
یه تصمیمی دارم...
تو که بری میخوام سهاممو بفروشم و برم ژاپن.
مامان بزرگت اونجا خونه داره ، میرم اونجا و یه سهام میخرم.
به کارم ادامه میدم ولی بدون اون پدر لاشیت.
مطمئنم با سقط کردن تو یه لطف بزرگ در حق جامعه میکنم ، حدواقل یکی مثل اون تحویل جامعه نمیدم.

حرفاش یه جورایی تخریب شخصیتیه بچه ای بود که هنوز شخصیتی نداشت.
به هر حال باور‌هم نداشت اون تیکه گوشت لوبیا طور بفهمه که حامِلِش راجب چی صحبت میکنه.
اونقدری هم برای جونگین اهمیت نداشت سر بچه ی یه لاشی چه بلایی میاد.
حتی اینکه اون بچه تو وجود اون رشد میکرد و یه تیکه از خودش بود هم براش اهمیت نداشت.

کلا به چیزی که به سهون مربوط بود اهمیت نمیداد و اون بچه هم جزئش بود.

به شرکت که رسید بدون اینکه به اتاق سهون بره و اومدنشو اعلام کنه به اتاق خودش رفت ، افکارِ تو راهش باعث شده بود الان سرگیجه داشته باشه یا شاید سرگیجش تاثیر قرصایی بود که خورده بود.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Where stories live. Discover now