❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 30❖

1.5K 353 74
                                    

شام خوردن کنار رودخونه ایده ی فوق العاده ای بود ابته اگر مسیر طولانیش رو در نظر نگیری.
نه تو یه رستوران مجلل یا یه کشتی تشریفاتی.
کنار رودخونه با غذاهای ساده دریایی و لبخندی که طبع هر سه رو شیرین میکرد.

دخترک شیطون مجبورشون کرد توی تاریکی کنار ساحل خلوت و ساکت اونقدر سروصدا کنن که صدای رودخونه مابین صدای خنده هاشون محو شه.

در نهایت سویونگ که کلی اطراف رودخونه دویده بود از خستگی تو آغوش سهون خوابش برد و تو ماشین گذاشته شد.

همه ی اتفاقایی که بعد از خوردن شامشون افتاده بود ، به جونگین آرامش مطلقی هدیه میکرد.
حتی وقتی به دخترش نگاه میکرد و حسرت گذشته رو میخورد ، بازهم خوشحال بود ، هر چیزی که برای خوشبختی میخواست رو تو این چند ساعته کسب کرده بود.

به جز شنیدن کلمه "آپا" از دخترش...
فکر میکرد هیچوقت نمیتونه شانسشو داشته باشه.

بعد از خوابیدن سویونگ ، سهون و جونگین کنار آب نشستن.
ساکت بودن و فقط به صدای آب گوش میدادن.
صدای آرامش بخش رودخونه باعث میشد جونگین دائم به یاد گذشتش بیفته ، گذشته ی مزخرفش بدون آلفا و دخترش.
بعد از چند دقیقه از سکوت غیر منطقی بینشون خسته شد و سمت سهون برگشت : بهتر نیست بریم؟ صبح باید برم سرکار.

سهون روشو سمت امگا برگردوند و با لحن خونسردش زمزمه کرد : باشه.
بریم.

جونگین از جاش بلند شد : خوبه ، سویونگم خوابیده.

با بلند شدنش سمت ماشین پارک شده رفت و سهون هم پشتش راه افتاد.
هر دو طوری که صدای در دختر کوچولو رو بیدار نکنه سوار ماشین شدن.

جونگین بی سروصدا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد ، رفتارش طوری بود که برای سهون به عنوان کسی که تازه بخشیدتش عجیب به نظر میرسید.
فکر میکرد بعد از بخشیدنش رابطشون خیلی شیرین و دوست داشتنی میشه ولی اینطور که فکر میکرد نشد.

با رسیدنشون به خونه ، جونگین دختربچه ای که از خستگی بیهوش شده بود رو بغل کرد و پشت سر سهون که در خونه رو باز میکرد ، وارد شد.

در حالی که سهون به اتاقش میرفت تا لباس عوض کنه ، جونگین سویونگ رو به اتاقش برد و پتوی نرم و سبک‌ رو روش کشید.
پیشونی دخترک رو بوسید و چتری هایی که بخاطر فعالیت زیادش دوباره تو صورتش پخش شده بودن کنار زد.

با دیدن دخترش وقتی خوابه ، حسرت ندیدنش برای شیش سال دوباره به قلبش هجوم آورد.
دخترکوچولوی نازش رو شیش سال گذاشت و رفت ، واقعاً انتظار بزرگیه که بعد از این همه مدت سویونگ ببخشتش.

با احساس کردن بغضی که ایجاد شده بود و سعی داشت گلوش رو پاره کنه از اتاق خارج شد و به آرومی در رو بست.
دنبال سهون به اتاقش رفت تا بگه که داره میره.
در زد و با شنیدن صدای آلفا وارد اتاق شد.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Where stories live. Discover now