شام خوردن کنار رودخونه ایده ی فوق العاده ای بود ابته اگر مسیر طولانیش رو در نظر نگیری.
نه تو یه رستوران مجلل یا یه کشتی تشریفاتی.
کنار رودخونه با غذاهای ساده دریایی و لبخندی که طبع هر سه رو شیرین میکرد.دخترک شیطون مجبورشون کرد توی تاریکی کنار ساحل خلوت و ساکت اونقدر سروصدا کنن که صدای رودخونه مابین صدای خنده هاشون محو شه.
در نهایت سویونگ که کلی اطراف رودخونه دویده بود از خستگی تو آغوش سهون خوابش برد و تو ماشین گذاشته شد.
همه ی اتفاقایی که بعد از خوردن شامشون افتاده بود ، به جونگین آرامش مطلقی هدیه میکرد.
حتی وقتی به دخترش نگاه میکرد و حسرت گذشته رو میخورد ، بازهم خوشحال بود ، هر چیزی که برای خوشبختی میخواست رو تو این چند ساعته کسب کرده بود.به جز شنیدن کلمه "آپا" از دخترش...
فکر میکرد هیچوقت نمیتونه شانسشو داشته باشه.بعد از خوابیدن سویونگ ، سهون و جونگین کنار آب نشستن.
ساکت بودن و فقط به صدای آب گوش میدادن.
صدای آرامش بخش رودخونه باعث میشد جونگین دائم به یاد گذشتش بیفته ، گذشته ی مزخرفش بدون آلفا و دخترش.
بعد از چند دقیقه از سکوت غیر منطقی بینشون خسته شد و سمت سهون برگشت : بهتر نیست بریم؟ صبح باید برم سرکار.سهون روشو سمت امگا برگردوند و با لحن خونسردش زمزمه کرد : باشه.
بریم.جونگین از جاش بلند شد : خوبه ، سویونگم خوابیده.
با بلند شدنش سمت ماشین پارک شده رفت و سهون هم پشتش راه افتاد.
هر دو طوری که صدای در دختر کوچولو رو بیدار نکنه سوار ماشین شدن.جونگین بی سروصدا سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد ، رفتارش طوری بود که برای سهون به عنوان کسی که تازه بخشیدتش عجیب به نظر میرسید.
فکر میکرد بعد از بخشیدنش رابطشون خیلی شیرین و دوست داشتنی میشه ولی اینطور که فکر میکرد نشد.با رسیدنشون به خونه ، جونگین دختربچه ای که از خستگی بیهوش شده بود رو بغل کرد و پشت سر سهون که در خونه رو باز میکرد ، وارد شد.
در حالی که سهون به اتاقش میرفت تا لباس عوض کنه ، جونگین سویونگ رو به اتاقش برد و پتوی نرم و سبک رو روش کشید.
پیشونی دخترک رو بوسید و چتری هایی که بخاطر فعالیت زیادش دوباره تو صورتش پخش شده بودن کنار زد.با دیدن دخترش وقتی خوابه ، حسرت ندیدنش برای شیش سال دوباره به قلبش هجوم آورد.
دخترکوچولوی نازش رو شیش سال گذاشت و رفت ، واقعاً انتظار بزرگیه که بعد از این همه مدت سویونگ ببخشتش.با احساس کردن بغضی که ایجاد شده بود و سعی داشت گلوش رو پاره کنه از اتاق خارج شد و به آرومی در رو بست.
دنبال سهون به اتاقش رفت تا بگه که داره میره.
در زد و با شنیدن صدای آلفا وارد اتاق شد.
YOU ARE READING
𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣
Fanfictionℕ𝕒𝕞𝕖 ๛ 𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉ ℂ𝕠𝕦𝕡𝕝𝕖 ๛ 𝕤𝕖𝕜𝕒𝕚⚣︎ 𝔾𝕖𝕟𝕣𝕖 ๛ 𝕠𝕞𝕖𝕘𝕒𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖 , 𝕤𝕞𝕦𝕥 , 𝕞𝕡𝕣𝕖𝕘 𝔸𝕦𝕥𝕙𝕠𝕣 ๛ 𝕞𝕖𝕣𝕝𝕚𝕟 --------- اوه سهون پسر مورد علاقه ی پدرو مادرش روز قبل از رسیدن به مقام ریاست شرکت بخاطر مستی با یه...