❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 22❖

1.5K 364 98
                                    

بعد از بازشدن چتر و رفتن جونگین ، سهون هم سوار ماشین شد و به سمت خونه حرکت کرد.
با ورودش به ماشین سوالای سویونگ شروع شد.

*آپا تو اون آقا رو میشناختی؟

سهون یکم مکث کرد و جواب داد : البته مروارید کوچولو!
میشناختمش ، اون یه... دوست قدیمیه!

سویونگ که با دستای کوچولوش شونه ی باباش رو لمس میکرد ، زیرلب زمزمه کرد : خیلی مهربونه!

سهون به دخترش اشاره داد که سرجاش بشینه و کمربندشو ببنده.
دخترک بعد از بستن کمربندش شروع کرد به تعریف کردن روزش توی مهد.
راجب درسا و معلما براش تعریف کرد ، همچنین راجب حرف هایی که با دوستاش زده.

برای چند لحظه ساکت شد و بعد گفت : بابای دوستم خیلی باحاله ، دیروز بردش شهربازی!

سهون هومی کرد و پرسید : هی مروارید کوچولو!
من بابای باحالی نیستم؟!

سویونگ از تو آینه به پدرش نگاه کرد : آپا تو باحال نیستی فقط مهربونی!

سهون لبخند زد : خب بگو ببینم باباهای باحال چیکار میکنن؟!

سویونگ از فرصت استفاده کرد تا به هدفش برسه ، پس با لحن بچگانش گفت : باباهای باحال سویونگو میبرن پیتزا بخوره!

سهون خندید و بلند گفت : پس بریم که بابای باحالی باشیییم...
هردوشون خندیدن و سهون مسیر فستفود رو در پیش گرفت.
حداقل با این کار میتونست دخترک خشگلشو خوشحال نگه داره.
اونقدری تایم نداشت که با دخترش زمان زیادی رو بگذرونه مخصوصا این چند وقت که دائم دادگاه بود و ازش شکایت میشد.

تنها نگرانیش این بود که جونگین بخواد دخترشو ازش بگیره...

---

جونگین به خونه رفت ، سردرگم بود و دقیق نمیدونست مقصر این داستانا کیه.
اینجا خودش بزرگ ترین مقصر بود ولی با وجود اینکه از دنبال مقصر گشتن‌ متنفر بود ، الان باید میفهمید مقصر این جریان خانوادشه یا سهون.

در حال فکر‌کردن به مشکلاتی که به وجود آورده بود که صورت دختربچه تو ذهنش تجدید خاطره شد.
به یادش لبخند زد و به چشمای سیاهش فکر کرد.

آروم زمزمه کرد : چشماش دقیقن مثل سهونه..!
و پوست سفیدش..!

خندید و دائم دخترشو تو لباسای مختلف تصور کرد ، کل نوزادیشو از دست داد ، کل زمانی رو که میتونست از وجود دختر نهایت لذت رو ببره ، پی درسش بود.

هر روز ، هر شب ، همیشه از این تصمیم پشیمون بود ولی شجاعت برگشتنو نداشت.
حالام که برگشته بود ، از همون اول بچش و پدر بچش رو ملاقات کرده بود.

و ففط این نبود ، مشکلاتی که سهون تو زندگی باهاشون روبه رو شده بود هم اونو آزار میداد و میخواست تمام جونش رو برای نجات سهون وسط بذاره.
حتی اگر حرفای سهون همه دروغ بودن و واقعاً بهش خیانت کرده بود ، باید پدر بچشو از این بدبختی بیرون‌ میکشید.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Where stories live. Discover now