❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 29❖

1.5K 352 158
                                    

با صدای زنگ موبایلش دست از کار کشید و با نگاه کوتاهی به شماره ای که توی گوشیش سیو نشده بود جواب داد : بله؟

صدای کلفت مردی رو شنید : اوه سهون!

سهون صدارو شناخت ، حتی با وجود اینکه شیش سال از شنیدنش میگذشت : آقای کیم!

: وقت داری؟ باید باهم حرف بزنیم.

_ندارم ولی خالی میکنم.
مکث کوتاهش اجازه ی تعیین تکلیف رو به کیم نداد : ساعت دو؟

صدای گرفته مرد مسن شنیده شد : خوبه.
بیا پالی هو.

اونقدر از هم بیزار بودن که تمام تلاششونو برای کوتاه کردن مکالمشون میکردن.

تلفن رو قطع کرد و سهون با سردرگمی به موبایل خیره شد باورش نمیشد پدر جونگین برای صحبت بهش زنگ زده که دوباره شماره ی ناشناسی باهاش تماس گرفت.
جواب داد و طبق معمول صدای امگاش رو شنید که احتمالا از محل کارش تماس گرفته بود : سلام سهونی!
امروز وقت داری؟ تاریخ دادگاهت دقیق مشخص شد.
ناهار باهم بخوریم؟

سهون گیجگاهش رو فشار داد ، پدروپسر میخواستن ظهرش رو گل بارون کنن!
_ناهار نمیشه.
کار دارم.

جونگین از بی حوصلگی نالید : باشه ، هر طور راحتی..

مشخص بود جونگین از رد شدن دوباره دلخور شده ، پس برای اینکه امگای احتمالاً اخمو رو بیشتر عصبی نکنه گفت : حدود ساعت هفت بیا شرکت.

+برای؟!

_لازمه بگم؟

جونگین با بد خلقی جواب داد : باشه نگو.
هفت اونجام.

و بدون صبر برای شنیدن خداحافظی سهون تلفن رو قطع کرد.
سهون هم فقط با تعجب سر خودش غر زد : انگار جدیداً اونی که باید سرد باشه اونه نه من!

موبایل رو کنار گذاشت و به کارش ادامه داد.
تا یک و نیم مشغول کاراش بود و با افتادن نگاهش به ساعت
از جاش بلند شد و کتش رو مرتب کرد.
از اتاق بیرون رفت و سویونگ رو به موجین سپرد.

وقتی مطمئن شد جای دخترکش خوبه از کمپانی خارج شد و با ماشینش به پالی هو رفت.

مسیر طولانی نبود و از اونجایی که تو راه هیچ ترافیکی نبود خیلی زود به مقصدش رسید.
وقتی از ماشینش پیاده شد نگاهی به کل ساختمون انداخت.
کل خاطراتش تو چند ثانیه از جلوی چشماش رد شد.
روزی که برای بار اول با پالی هو ملاقات کرده بود ، دقیقاً همون روزی که جونگین حین شیطنت با صندلی چرخ دار از جلوش رد شده بود و رایحه ی تند و خوش عطرش رو تو صورتش کوبیده بود.

در واقع اونروز اولین باری بود که رایحه ی امگاشو حس کرد و همون عطر دیوونه کننده آتیش احساسات سهون رو شعله ور کرد.

وارد شرکت شد ، مثل قبل نوت استیک های رنگی رو بورد هایی با رنگ های مختلف پین شده بودن و جعبه های مشکی رنگی که توشون پونز های رنگارنگ بود روی هر میزی جا خوش کرده بود.
حتی با وجود اینکه شیش سال از دیدن این شرکت میگذشت همه جاش رو بلد بود ، انگار همین دیروز بود که قرارداد شراکت رو امضا کرد.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Where stories live. Discover now