(از زبون تهیونگ)
تو خیابون زیر بارون قدم میزدم..نیاز به آرامش داشتم...
جونگ کوک ولم کرده و رفته مسافرت و خودش میگه مسافرت کاریه...
کدوم مسافرت کاری؟..مطمئنم داره کنار هزار تا بهتر از من حال میکنه و فقط منم که بخاطرش رگمو زدم...
(فلش بک به سه هفته پیش)
تولد سوکجینه و باید برم..اما چجوری جاهای زخم رو دستامو بپوشونم؟..
ی لباس مشکی بلند که آستین بلند بود پوشیدم که جاهای تیغ روی دستام معلوم نشه..
جیمین اومد دنبالم و منو سوار کرد و به طرف تولد سوکجین رفتیم...قرار بود جین رو حسابی سوپرایز کنیم..نامجون براش تولد گرفته بود...
وارد خونه شدیم و نامجون اوند به طرفمون...
_ چطوری ته ته؟
+ خوبم نامی...جین کی میاد؟
_ حدودا نیم ساعت دیگه...
+ میتونم برم تو ی اتاقی چیزی؟
_ اره دنبالم بیا...
وسط های راه نامجون برگشت طرفم و نگاهم کرد و گفت: مطمئنی حالت خوبه؟
+ نگران نباش نامی خوبم..برو به کارای تولد برس...
_ باعشه کاری داشتی صدام کن بیبی تایگر
+ ممنونم نامجونی...
و نامجون از اتاق رفت و من رو تنها گذاشت...
من گوشیمو برداشتم و وارد پیچ جونگ کوک شدم که دیدم استوری جديد گذاشته...
سوار روی اسب بود و داشت اسب سواری میکرد و داد میکرد تند تر دیزل.. بجنب دختر خوب....
+ بدون من داره بهش حسابی خوش میگذره...
استوریه بعدیش رو باز کردم ی دختر کنارش وایساده بود و بهش گفت: جناب جئون جونگ کوک میشه برامون ی ذره بخونید؟
جونگ کوک هم گفت :حتما و بعد من غرق صدای جذاب دوست پسرم شدم...دوست پسری که با این و اون لاس میزنه...
با دیدن اون استوری ها اشک هاش سرایز شدن و جیمین همون لحظه وارد اتاق شد و تهیونگی رو که فین فین میکرد و دستهاش رو روی صورتش گرفته بود رو دید و به سمتش دویید و کنارش روی زمین نشست..و به اون پسر بی نقص خیره شد و گفت: چیشده ته تهِ من؟ چی پسر رو به روم رو ناراحت کرده؟
تهیونگ هیچی نگفت
جیمین با دیدن پسر غمگین رو به روش اونو در آغوش گرفت و گفت: ناراحت نباش تهیونگم...من پیشتم...
تهیونگ بازم حرفی نزد و تنها صدایی که از دهنش خارج میشد صدای هق هق هاش بود...
جیمین گفت: تا ده دقیقه دیگه جین هیونگ میاد..اشکاتو پاک کن و نزار تو روز تولدش ناراحت باشه ته ته...
تهیونگ با صدای گرفته و بمش گفت: با...شه...برو بیرون منم الان...میام...
جیمین در اتاق رو بست و خارج شد و تهیونگ بلند شد و اشکاشو با سر آستینش پاک کرد و به سمت طبقه ی پایین رفت که هوسوک رو دید که روی صندلی نشسته
هوسوک نزدیک ترین فرد به جونگ کوک بود و بیست و چهار ساعته باهاش در ارتباط بود به سمت هوسوک رفت بهش گفت: سلام هوسوکی! خوبی؟
هوسوک سرشو برگردوند و با تهیونگ چشم تو چشم شد...و گفت: هعی ته ته حالت خوبه؟چشمات...
تهیونگ نذاشت هوسوک ادامه بده و دست هوسوک رو کشید و برد ی جای خلوت و گفت: هوسوکی بگو از کوکی خبر داری؟ دلم براش خیلی تنگ شده... با گفتن این حرف بازم زد زیر گریه
_ تهیونگ اروم باش...جونگ کوک حالش خوبه...تا دو الی سه هفته ی دیگه میاد...
هوسوک سرشو انداخت پایین که دست زخمیه تهیونگ رو دید و هینی کشید و گفت: تو...تو...لعنتی چیکار با خودت کردی؟ بخاطر جونگ کوک عوضی؟ لعنت بهت جونگ کوک...باید دستت حتما پانسمان بشه...
با من میای و میریم خونه ی ما پیش من و یونگی...
نمیخوام تو اون عمارت تنها بمونی...
+میشه ی خواهش کنم ازت؟
_البته که میشه..
+ میدونم با جونگ کوک خیلی حرف میزنی ولی لطفا بهش نگو من میام پیش شماها باشه؟ بهش نگو پیش تو و یونگی ام...
هوسوک گفت: باعشه هر چی تو بگی ته ته...الانم بیا بریم تا جین نیومده از نامجون بتادین و باند بگیریم تا دستت رو ببندیم باشه؟
+ با..باشه...
(پایان فلش بک)
نمیدونم چند ساعت شده که زیر بارون قدم میزنم ولی میدونم بدنم از سرما به لرزش افتاده...
تهیونگ تو واقعا اسکلی که بدون چتر و بدون لباس گرم اومدی زیر بارون و الان حتما هوسوک و یونگی رو هم نگران و ناراحت کردی...
سه هفته ای میشد که کنار هوسوک و یونگی زندگی میکردم و اونا واقعا فوقالعاده ان...کاش جونگ کوک هم مثل یونگی که انقدر عاشق هوسوکه عاشق من بود...
نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم و وارد کافه ی رو به روم شدم و به باریستا(*به شخصی میگن که اسپرسو و قهوه و ...سِرو میکند) گفتم: سلام ی قهوه ی شیرین لطفا...
برعکس من جونگ کوک همیشه قهوه ی تلخ میخورد ولی من همیشه شیرین...
نگاهم به تلویزیونی که داخل کافی شاپ بود افتاد...ی مجری که داشت صحبت میکرد...
_مصاحبه ای داریم با آقای جئون جونگ کوک...
با شنیدن اون اسم ناخودآگاه به سمت تلویزیون رفتم و جلوش نشستم و مشغول نگاه کردن شدم...
_ خب به ما تعدادی از سوال های طرفدار های شما را میپرسیم و شما به دلخواه جواب دهید..
جونگ کوک سرشو تکون داد...
مجری شروع کرد به سوال کردن..
×توی زندگیتون شده عاشق بشید؟
جونگ کوک گفت: بله شده و بهش رسیدم...
تهیونگ با شنیدن این حرف هم خوشحال شد هم غمگین نکنه عاشق فرد دیگه ای شده؟ شایدم من رو میگه؟ واقعاچی فکر کردی که داره تورو میگه؟ عمرا تهیونگ... عمرا... مردم برای بدست آوردن شخصی که به ظاهر دوست پسرمه سر و دست میشکونن...اون هیچوقت عاشق من نبوده و نیس...
بیچاره تهیونگم....عر...ههققق...
خب خب اینبار یکم بیشتر نوشتم....اگه خوشتون اومد حمایت کنید و ووت و کامنت یادتون نره و اگه دوست داشتید فالوم کنید...
ماچ به کَله تون....بوس بوس....
لا یو گایز💛🐣🌻
YOU ARE READING
《count me out》
Fanfictioncouple: kookv_ namjin_ sope_yoonmin_*Secret couple* genre: daddy kink_ bdsm_ romance_ gay couple _adventure Writer: elenshia خلاصه: تهیونگ پسری بیست و یک ساله که مقاله و مجله نویسه و هیچوقت پدر و مادرش رو ندیده و تا قبل فوت مادر بزرگش پیش اون زندگ...
