《■ part : 7 ■》

355 46 21
                                        

دینگ دینگ..📱
_جونگ کوک تلفنت زنگ میخوره...
هعی باتوام....جونگگگگ کوککککک....
تهیونگ به سمت جونگ کوک رفت و و با ماهیتابه زد تو سرش که داد جونگ کوک بلند شد
+هعیییی....بیشعور...برای چی میزنی؟!
_صدای اون بی صاحاب رو کم کن....
گوشیت خودشو کُشت...
+ خب بیار بده دستم دیگه...چرا با ماهیتابه میزنی!!!
_ اَمر دیگه؟! میخوای پاهاتم با شیر و عسل بشورم؟!
ای وای....سوخت....!!!..
و با گفتن این کلمه به سمت آشپزخونه دویید و جونگ کوک از خنده پخش زمین شد...
_بخند بخند...! حالا امشب که از گشنگی تَلَف شدی میفهمی...منو بگو که دارم برای این آقا کاریبونارا(caribonara)درست میکنم...

جونگ کوک همونطور که به قُرقُر های تهیونگ میخندید به سمت گوشیش رفت و بدون دیدن اسم تماس رو وصل کرد...
+بله بفرمایید!؟
×جئون جونگ کوک ؟
+ بفرمایید !!خودم هستم..‌.
×امشب ساعت هشت شب به آدرسی که برات میفرستم میای و گرنه باید تو مراسم ختم مادرت شرکت کنی!!!..
در ضمن اون پسره ی ترسو رو هم با خودت میاری‌‌‌...اسمش چی بود!!....آهااان تهیونگ...
و بعد تلفن رو قطع کرد...
_ کوک کی بود؟
تهیونگ گفت ولی هیچ جوابی از جونگ کوک نگرفت...
سرشو به سمت جونگ کوک کج کرد که دید گوشیش تو دستش خشک شده...
به سمتش رفت و گوشیو گرفت و بهش گفت: کوکی کی بود؟!....چرا حرف نمیزنی!!! داری نگرانم میکنی....حرف بزن...!!.
+یکی پشت خط گفت ساعت هشت شب به آدرسی که برام میفرسته باید برم و گرنه مامانم رو میکشه....در ضمن توام باید با خودم ببرم...
تهیونگ با شنیدن این حرف هینی کشید...
+ببین...من نمیبرمت...تو توی خونه میشینی!!!
_ و...ولی گفت من باید باهات بیام....
+ گوه خورد...ی تار مو از سرت کم بشه خودمو نمیبخشم...
+من تنها میرم...هر چی شد تو خونه میمونی‌....
_ نه...کوکی...لطفا منم با خودت ببر...اصلا تو ماشین میشینم...ولی تا تو بیای من تو خونه،سکته میکنم از نگرانی...
+خیله خب...ولی به هیچ وجه از ماشین پیاده نمیشی...حتی اگه اون طرف ی چاقو کرد تو شکمم بازم باید بمونی تو ماشین... خب؟؟؟
تهیونگ شروع کرد به گریه کردن....
_هق...من...هق.‌..نمیخوام...اصلا ‌.‌..هق ..حق نداری...هق...بری!!
+ تهیونگم...عشقم...گفت مامانم رو میکُشه...میفهمی؟!...
تهیونگ سرش رو تکون داد و رفت توی اتاق‌‌‌...

ساعت:07:30 p.m

+اماده ای؟
جونگ کوک و به تهیونگ که از همين الان از ترس میلرزید نگاه کرد...
_ اوهوم...
+ نگران نباش...نمیزارم آسیبی ببینی...
ولی تهیونگ نگران خودش نبود...نگران مادر جونگ کوک و البته خود جونگ کوک بود..‌
جونگ کوک اسلحه اش رو توی کمرش تنظیم کرد و دست معشوقش رو گرفت و به سمت پارکینگ رفتن...
توی آسانسور سکوت بود...سکوت تهیونگِ پُر حرف و البته شیطون که بخاطر ترس شدیدی بود که داشت...
و جونگ کوک سکوت کرده بود چون داشت نقشه ی قتل اون فردی که مادرش رو اسیر کرده رو میچیند...و با خودش فکر میکرد که اون شخص کی میتونه باشه!!.‌.
آسانسور به پارکینگ رسید و اون دو ازش خارج شدن و به سمت ماشین مَک لارن (mclaren) بنفش رنگش رفت و قبل از نشستن در رو برای تهیونگش باز کرد و وقتی مطمئن شد که بیبیش نشسته خودش سوار ماشین شد (چقدر جنتلمن😢 )
و به اون مکان که براش فرستاده شده بود رفت...

《count me out》Where stories live. Discover now