《□ part : 12 □》

215 38 32
                                        

جین با شنیدن صدای در خونه متوجه شد که نامجون برگشته...
پس از تخت اومد پایین و به جیمین اروم گفت: نیا پایین باشه؟...

_باشه...
جیمین گفت و عکس تهیونگ رو توی دستاش گرفت...

جین اروم از پله ها پایین رفت و به پشت نامجون که رسید از پشت پرید بغلش و گفت: دلم برات تنگ شده نامی...

+عه جوجه تو کی برگشتی؟...

£ جوجه خودتیییی...

+ باشه منم...بیا بغلم...
نامجون گفت و برگشت تا جین رو بغل کنه...
جین رو محکم بغل کرد و بوسه ی ریزی روی موهاش گذاشت و گفت: خیلی خسته ای نه؟‌...

£ اوف...نامجون خوب شد نیومدی...من همش توی اتاق عمل بودم...
دکتره که فهمید جراحی مغز میخونم گفت بیا تو و به من کمک کن...داغون شدم...
جین گفت و خودشو پرت کرد تو بغل دوست پسرش...

نامجون چونه ی جین رو گرفت و به سمت بالا اورد و به لب هاش خیره شد و گفت: انرژیت تموم شده نه؟...میخوام بهت انرژی بدم...
اینو گفت و لب هاشو روی لب های جین کوبوند و شروع کرد به خوردن و میک زدن اون لب های قلوه ای و خوش فرم...

جین با صدای مزاحمی پرید که لب هاشون از هم جدا شد...

یونگی≈اه اه...چندش ها...چرا باید همیشه با این صحنه های چندش اور مواجه بشم؟

£اه الان باید می اومدی؟...
جین گفت و اخم کرد...

+بقیه اش بمونه برای بعد ناهار جین‌‌...
نامجون گفت و دستشو گذاشت روی دلش...

یونگی≈ منم دقیقا برای جمع شدن معده ام اومدم پایین...

£ خب پس بیاید غذا بخوریم برای جیمین بردم و توی اتاق خورد....حدس بزنید غذا چی  درست کردم؟...

+بوی بولگوگی میاد....اره؟...

£ درسته

جین سه تا بشقاب برداشت و داخل تک تکشون به اندازه ی کافی بولگوگی ریخت...

یونگی و نامجون اومدن سر میز نشستن که یونگی همونطور که اولین تیکه ی گوشت رو با چاپستیک بر می داشت گفت : حال ته خوبه؟..

£ فعلا که بی هوشه...بخیه هاشو خودم زدم...هوسوک الان اونجا مواظبه‌....راستی...نامجون برو خوب بخواب بعد ناهار...چون شب باید بری جای هوسوک بمونی‌....طفلی هوسوک.‌‌..خسته شد بچه...

یونگی≈ من بعد ناهار میرم پیشش...

£یونگییی...نه...تو قراره بعد‌ نامجون بری و اونجا بمونی....راستی...جونگ کوک نیومد اینجا؟...

یونگی≈ اومد ی سر...جیمین خواب بود...رفت ی نگاه بهش کرد و گفت میره عمارت...

(Jungkook)

جونگ کوک ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و وارد آسانسور شد و بعد از رسیدن آسانسور ازش پیاده شد و وارد خونه اش شد‌...اون خونه براش توی این زمان که تهیونگ نبود مثل جهنم بود...
چقدر توی این خونه خاطره های قشنگ داشتن...
جونگ کوک لباساشو پرت کرد روی جا رختی و  وارد اتاق خوابشون با تهیونگ شد...
روی تخت دوتاییشون خوابید...‌ولی تنها...
یهو یاد ی خاطره افتاد...

《count me out》Where stories live. Discover now