《■ part : 9 ■》

295 38 28
                                        

~پس چرا نیومد؟ باید تا الان پیداش میشد... نیم ساعته رفته...ی موتور سواری کردن انقدر طول نمیکشه ها....

جونگ کوک گفت و با نگرانی به جیمین نگاه کرد...
£ جونگ کوک جداً نگران نباش...خودش بلده از پَس خودش بر بیاد...بچه نیس که...امشب شمع بیست و یک سالگیش رو فوت کرد...اون الان ی مردِ بالغ و بیست و دو ساله اس..

جیمین گفت و صدای موزیک رو زیاد کرد...

جونگ کوک با نگرانی شماره ی تلفن تهیونگ رو گرفت و از خونه خارج شد تا صدای موزیک اذیتش نکنه...

تماس وصل شد و جونگ کوک با استرس شروع کرد به حرف زدن....
~معلوم هست کدوم گوری ای؟؟....مارو ول کردی رفتی؟؟؟ عجب دوست پسری دارم من....

_ آقا شما از آشناهای ایشون هستید؟!

صدای پسر بچه ای این حرف رو زد و جونگ کوک رو بیشتر نگران کرد...

~تو کی هستی؟؟؟ من از دوستاشم( اره جون خودت دوستید باهم😒)

_ آقا...من داشتم از کنار ایشون رد میشدم...دیدم که افتادن روی زمین به سمتشون اومدم و دیدم که سر و صورتشون خونیه... و بعد دیدم تلفنشون داره زنگ میخوره و جواب دادم....اگه امکان داره خودتونو برسونید...چون وضعیت خوبی ندارن...
پسر بچه گفت و جونگ کوک پشت تلفن شکستن قلبش و له شدنش رو احساس کرد...
~...چ...چی...؟؟؟؟ چی گفتی؟؟؟ آدرس رو بهم بگو لطفااا...ازت خواهش میکنم....
پسر بچه آدرس رو به سختی به جونگ کوک داد و بعد منتظر اومدن اون مرد موند...
ولی قبل از اینکه روی زمین کنار اون پسر زیبا و در عین حال زخمی و خونی، بشینه یادش افتاد که مامانش بهش گفته بود که هر وقت مشکلی پیش اومد باید به اورژانس زنگ بزنه... ولی هرچی فکر کرد شماره ی اورژانس رو یادش نیومد...
حق داشت یادش رفته باشه...چون اون پسر فقط پنج سالش بود...

ماشین مک لارنی جلوی همون خیابون پارک کرد و مردی با نگرانی از ماشین خارج شد و به سمت اون پسر کوچیک دویید..

جونگ کوک فوری با دیدن تهیونگ احساس کرد قلبش مچاله شد...
همه ی لباس های تهیونگ خونی شده بود... و خون تمام صورت و بدن تهیونگ رو پوشونده بود... اون لحظه احساس می‌کرد ممکنه دیگه تهیونگ رو نداشته باشه...و نتونه بغلش کنه...نتونن باهم زیر بارون راه برن...و یا حتی دیگه نتونه صداشو بشنوه...

دستشو زیر کمرش برد و بلندش کرد و به اون پسر گفت: تو... تو....برو...ممنونم از اینکه کمکمون کردی...

تهیونگ رو که سر و صورتش کاملا خونی بود رو روی صندلی عقب گذاشت و سریع سوار شد و به سمت نزدیکترین بیمارستان با سرعت حرکت کرد...
وقتی به بیمارستان رسید فوری پرستاریو صدا کرد و پرستار با برانکارد به سمت جونگ کوک اومد و تهیونگ رو روی برانکارد گذاشت و به سمت اتاق بیماران اورژانسی حرکت کرد...
توی راه از همراه بیمار یعنی جونگ کوک پرسید: چه اتفاقی براشون افتاده...باید تصادف کرده باشن درسته؟..
~بله با موتور....
_اوه خدای من
پرستار گفت و برانکاردرو وارد اتاق عمل کرد...
و دکتر رو صدا زد و همگی وارد اتاق عمل شدن...
حالا جونگ کوک تنها بود...فکر اینکه تهیونگش خوب میشه یا نه داشت دیوونه اش میکرد...
تلفنش زنگ خورد...
گوشیو از جیبش در اورد و جواب داد...
£هعی کوکی کجایی‌..؟ برای خوردن کیک نمیاید؟!
جیمین بود..
جونگ کوک نفس عمیقی کشید که سر تا پای جیمین رو قهوه ای نکنه...
×ببین...خوب گوش کن...تهیونگ توی شب تولدش...با موتورِ کوفتی ای که بهش دادی تصادف میکنه و الان من توی بیمارستانم و اون توی اتاق عمله...الانم برات مهمه که اون کیک رو کوفت کنی یا نه؟؟؟..

《count me out》Where stories live. Discover now