جونگ کوک از اون اتاق بازی خارج شد و به سمت تراس رفت و سیگاری از توی پاکت سیگار در اورد و روی لبش گذاشت و فندک رو مقابلش گرفت و روشنش کرد...چندین پُک سیگار کشید و با خودش فکر کرد که...
تهیونگش چیکار کرده بود؟ خودکشی کرده بود؟ اون ی پسر بیست و یک ساله اس..اما مثل ی پسر بچه ی نُه ساله میمونه...
" اَدَبِت میکنم " با گفتن این جمله به سمت اتاق بازی رفت و دست تهیونگ رو گرفت و سیگارشو از گوشه ی لبش جدا کرد و روی مچ دست تهیونگ خاموشش کرد که تهیونگ جیغ بلندی کشید و به خودش لرزید...سرشو بلند کرد و توجهش به چشمای قرمز جونگ کوک جلب شد جونگ کوک دوسش داشت..قرار نبود بهش آسیب بزنه درسته؟!...ولی اون جونگ کوک هميشگیش نبود...الان فقط خون جلوی چشماشو گرفته بود...
تهیونگ از ترس به سکسکه افتاد... چون هیچوقت جونگ کوک رو اینجوری ندیده بود...
جونگ کوک باقی مونده ی سیگار رو روی زمین انداخت و بات پلاگی که طرح دُم ببر بود رو برداشت و بدون هیچ لوب و یا روان کننده ای با فشار واردش کرد که تهیونگ دومین جیغشو کشید...جونگ کوک اون پات پلاگ رو داخل تهیونگ حرکت داد..و بعد ولش کرد و به سمت میز بازی رفت، ویبراتور رو برداشت و به سمت تهیونگ برگشت.... ویبراتور رو در کنار بات پلاگ وارد سوراخ ملتهب و آسیب دیده ی تهیونگ کرد...که تهیونگ تو جاش وُول خورد و ناله ای کرد...
گوشیشو برداشت و ویبراتور رو روی آخرین درجه قرار داد که تهیونگ شروع کرد به ناله کردن جونگ کوک ی رینگ برداشت... دور دیک تهیونگ گذاشتش..و گفت:حق نداری ارضا شی..!!
_تهیونگ با اشک و با لرزش صداش گفت: کوک....هق....درد داره...درشون بیار...هق...
و اشک هاش سرازیر شدن...
جونگ کوک با بی توجهی تمام نگاهی به صورت تهیونگ که از اشک هاش پر شده بود انداخت و گفت: مجازات درد داره...هوم؟ قرار نیس لذت ببری ته ته کوچولو!!..
دست و پاهای تهیونگ رو باز کرد و به پشت روز تخت خوابوند و دوباره دست و پاهاسو بست و گفت: خودتو اماده کن برای صد ضربه شلاق..
اگه صدایی ازت در بیاد میکنمش دویست ضربه، مفهوم شد؟...
_ ب..بله...ددی...
*اولین ضربه...
_د..دی این خیلی زیادیه...
+خفه...!!!
*دومین ضربه
_هق...هق... لطفااااا....
*سومین ضربه
و تهیونگ شروع کرد به گریه کردن....
*چهارمین ضربه
_ددی خواهش میکنم....لطفااا...این خیلی...
با پنجمین ضربه که به کمرش خورد حرفش قطع شد...و دید که جونگ کوک قرار نیس بهش رحم کنه...پس بی صدا درد شلاق روی کمرشو تحمل کرد.....
*صدمین ضربه
+ خوبه...آفرین..برای امشب کافیه...!!
تهیونگ از درد شلاق ها بیهوش شده بود... جونگ کوک رینگ رو از دور دیک تهیونگ آزاد کرد و تهیونگ با سرعت زیادی ارضا شد و کامش دست های جونگ کوک رو کثیف کرد بات پلاگ و ویبراتور رو هم از مقعدش خارج کرد که خون از مقعدش به بیرون ریخته شد...
جونگ کوک با دیدن اون حجم از خون ترسيد و فوری تهیونگ رو بغل کرد و به سمت حموم دوید و تهیونگ رو داخل وان گذاشت و آب ولرم رو به داغ رو باز کرد و با دیدن آب قرمز داخل وان ترسش بیشتر شد...
جونگ کوک قصد نداشت بلایی سر تهیونگش بیاره...فقط میخواست ادبش کنه همین...
ولی مثل اینکه زیادی پیش رفته بود...
به سمت گوشیش دوید و شماره ی سوکجین هیونگ رو گرفت و بعد گوشیو دم گوشش قرار داد....
+ هعی هعی جینی...میدونم دیر وقت مزاحم شدم ولی ته...
میشه خودتو برسونی؟؟؟؟
جین با صدای نگران گفت:چه بلایی سر تهیونگ اومده؟؟؟؟...تا ده دقیقه دیگه اونجام...مواظبش باش اومدم..
و تلفن رو قطع کرد....
به سمت تهیونگی که داخل وان حموم بود رفت و با دیدن تهیونگش تو اون وضعیت واقعا احساس خطر کرد...احساس عذاب وجدان...احساس اینکه دیگه تهیونگ رو نداره...
تو این افکار بود که زنگ خونه اش به صدا در اومد...به سمت در دوید و درو باز کرد که سوکجین هولش داد و وارد خونه شد و داد زد: تهیونگگگگ کجاست؟؟؟ چیکارششش کردی لعنتیییی؟؟؟
+تو حمومه...
جونگ کوک گفت و به نامجون که پشت سوکجین وارد خونه شد نگاه کرد...
نامجون روی مبل نشست که با صدای جیغ جین پرید و به سمت صدا دوید و تهیونگ رو توی وان آبی که به رنگ قرمز در اومده بود دید و از ترس عقب عقب رفت...تا اون صحنه رو هضم کنه...
جین به نامجون گفت: احمق بیا کمک...نمیبینی که دست تنها نمیتونم بلندش کنم؟؟...
نامجون دستشو دور کمر تهیونگ گرفت و اونو از وان کشید بیرون و جین حوله ای دور بدن خیس و آسیب دیده ی تهیونگ انداخت و اون رو روی تخت گذاشت و گفت: میکشمت جونگ کوک.... و رو به نامجون ادامه داد :برو برای من دستمال نم دار و ی کاسه آب خنک بیار...
و نامجون بدون هیچ حرفی انجام داد و با یک کاسه و دستمال نم دار برگشت..
_برو پیش جونگ کوک...الان واقعا دلم نمیخواد اون بلایی سر خودش بیاره...
جین به نامجون گفت و نامجون دوباره بدون هیچ حرفی به سمت بیرون رفت و کنار جونگ کوک روی صندلی نشست و سمتش برگشت و گفت: چرا؟ چیکار کرده بود؟
_نامجون اگه میخوای عین بابا بزرگ ها نصیحتم کنی باید بگم اصلا حوصله ندارم پس لطفا سکوت کن...
جین بعد از نیم ساعت از اتاق اومد بیرون و با دستای خونی به سمت دستشویی رفت و دوباره داخل اتاق برگشت و اینبار نامجون هم باهاش وارد اتاق شد...
جونگ کوک نمیدونست که قراره اینجوری بشه...البته اگه جز این میشد باید شَک میکرد...اخه اون پسر یک ماه و نیمه با کسی رابطه نداشته...بعد یهو.....پوففف...
نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخونه رفت و لیوان آبی رو برداشت و خورد....
جین با عصبانیت از اتاق خارج شد و به سمت جونگ کوک رفت و یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوند...
_ فکر کردی چون بی پدر و مادره هر غلطی دوست داشتی میتونی بکنی؟ آره؟ ولی نه اقای جئون جونگ کوک...حالا که دیگه ندیدیش و نداشتیش میفهمی !!
و یقه ی لباسشو ول کرد و به سمت اتاق برگشت و با نامجون که تهیونگ رو بغل کرده بود از اتاق خارج شد و به سمت در خونه قدم برداشت...
_ هعی...وایسا...کجا میبریش؟؟ لعنتی... با توام جین....!! حق نداری پاتو بزاری بیرون...
+ چرا حق ندارم؟ بعد تو حق داری مثل ی برده باهاش رفتار کنی ؟ هه...خنده داره...و در ضمن میبرمش جایی که آسایش داشته باشه و کنار ادم های دیوونه ای چون تو زندگی نکنه...هر وقت تونستی یاد بگیری که عصبانیتت رو کنترل کنی و مثل ی عروسک جنسی باهاش رفتار نکنی بیا دنبالش..
و در خونه رو کوبید و خارج شد و حالا جونگ کوک مونده بود با دیوار های خونه ای که بوی تهیونگش رو میدادن...
سلام..چطورید...!! آم...اگه دوست داشتید حمایت کنید و بوس بوس
دوستتون دارم....باااااییی🐰🐆
YOU ARE READING
《count me out》
Fanfictioncouple: kookv_ namjin_ sope_yoonmin_*Secret couple* genre: daddy kink_ bdsm_ romance_ gay couple _adventure Writer: elenshia خلاصه: تهیونگ پسری بیست و یک ساله که مقاله و مجله نویسه و هیچوقت پدر و مادرش رو ندیده و تا قبل فوت مادر بزرگش پیش اون زندگ...
