《■ part : 11■》

222 41 21
                                        


دکتر≈کار تمومه خسته نباشی کیم سوکجین...

_شما خسته نباشید آقای دکتر من که کاری نکردم...
جین گفت و دستکش هاش رو از دستش خارج کرد...

دکتر≈ راستی دکترای جراحیت رو گرفتی؟..

_ من فعلا دکترای عمومی دارم...و هنوز دارم برای مدرک جراحی میخونم...جداً سخته...

دکتر≈ معلومه که سخته...ولی تو کارت عالی بود امروز...مدرک جراحیت رو که گرفتی بیا پیش خودم...اینجا به دکتری مثل تو واقعا نیازه...

_چشم...ممنون از زحماتتون...تهیونگ رو وارد بخش میکنن؟

دکتر≈ آره حدودا پنج دقیقه ی دیگه وارد بخش میشه...برو پیش دوستات و استراحت کن...
_ممنون...خدانگهدار..

جین گفت و از اتاق خارج شد و خارج شدنش مساوری شد با دوییدن جونگ کوک به طرفش...

+جیننن....ته...حالش خوبه؟؟...چیشد...حرف بزننن

_ آروم باش جونگ کوک...پنج دقیقه دیگه میارنش توی بخش و میتونی ببینیش...

+آه خدای‌ من...
جونگ کوک گفت و روی صندلی کنار هوسوک نشست...

جین گوشیشو روشن کرد که دید بیست و هفت تا پیام از نامجون داره...
وارد صفحه چتش با نامجون شد و پیاماشو خوند...

My husband :
جینی...رسیدید؟
جین....حال تهیونگ خوبه؟...
من جیمین رو چیکار کنم؟...
روی پاهام خوابیده و عین ی بچه ی پنج ساله داره اشک میریزه...
جین کجایید!!!...
جونگ کوک چرا گوشیش خاموشه؟...
هوسوک چرا جواب نمیده...
نکنه اتفاقی براتون افتاده...
یونگی هم الان از استرس کل خونه رو ده دور راه رفته...
لعنتییییی چرا جواب نمیدی....
Missed call....

لعنتی نگرانم...جواب بده...
جیمین از بس گریه کرد...شلوارم خیسه...و روی پاهام خوابش برده...
جین....کجاییی.....
اگه اتفاقی برات افتاده باشه چی...!!..
جین من میرم قدم بزنم...گوشیمو نمیبرم...گفتم نگران نشی...

جین شروع کرد به تایپ کردن

سلام نامی...ببخشید نبودم...داخل اتاق عمل به دکتر برای زدن بخیه های ته کمک میکردم‌...
نامجون لباس گرم پوشیدی؟...هنوزم داره بارون میاد...چتر یادت نره...حواست به یونگی و جیمین باشه...من تا دو سه ساعت دیگه میرسم خونه...

جین با گفتن کلمه ی خونه...یاد نامجون افتاد...
جین و نامجون...اون خونه ی بزرگ رو خریده بودن...تا راجبش با جونگ کوک و یونگی و بقیه ی بچه ها حرف بزنن...
میخواستن همشون پیش هم زندگی کنن...و خب...فکر نکنم که با این وضعیت بشه راجبش حرف زد...بعدم جونگ کوک هزار تا بهتر از این خونه رو داره...ی خونه ی کوچیک به دردش نمیخوره...
اون خونه چهار تا طبقه داشت و توی هر طبقه ی واحد بود...و برای اینکه کنار هم باشن عالی بود...ولی فعلا ‌که اوضاع داغون بود...

《count me out》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora