Two weeks later...
[دو هفته بعد]
جونگ کوک مثل همیشه صبح بلند شد و رفت سر صحنه فیلم برداری و بعد سوار ماشین BMW Z8 که تازه از کارواش اومده بود، شد و به سمت خونه به راه افتاد...
خونه ای که دو هفته اس بدون تهیونگ توی اون زندگی میکنه و هیچ خبر کوفتی ای از اون بیبی تایگر نداره...
شماره تلفنی روی گوشیش افتاد...
سرشو کج کرد و به صفحه گوشیش نگاه کرد که اسم
little mochi 💛
روی صفحه ی گوشیش افتاده بود...
تماس رو وصل کرد و صدای ضبط ماشین رو قطع کرد...
-سلام کوکا...
×سلام جیمینی...زود کارتو بگو، پُشت فرمونم...
_ راجبه تهی...
جونگ کوک با شنیدن اسم تهیونگش...ترمز کرد و نزاشت حرف جیمین تموم بشه و گفت:
× چیزی شده؟؟ اتفاقی براش افتاده؟؟
_ راستش... امروز صبح فرار کرده...نامی هیونگ و جین هیونگ هر جایی رو که فکر کنی دنبالش گشتن..ولی نتونستن پیداش کنن...
این دو هفته فقط درد داشت..تازه یکم بهتر شده بود...
جونگ کوک با شنیدن حرفای جیمینی احساس کرد بغض کرده و بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد و به سمت خونه ی خودش به راه افتاد...
وارد خونه شد با چیزی که دید خودش ریختو پشماش موند..
تهیونگ اومده بود خونه...یعنی واقعا برگشته؟!...چون کُت جین هیونگ روی جا لباسی جلوی در آویزون بود و معلوم بود که جین به تهیونگ اون کُت رو داده...
بدون صدا سمت آشپزخونه رفت...ولی کسیو ندید...
سمت اتاق خواب دوتاییشون رفت و دید که فرشته کوچولوش در حالی که پشتش به جونگ کوکه داره با خودش حرف میزنه و به قاب عکس دو تاییشون نگاه میکنه و متوجه اومدن جونگ کوک نشده...
پس جونگ کوک ساکت موند تا حرفای تهیونگش رو بشنوه...
+میدونی کوکی!!...درد اون ویبراتور و بات پلاگی که دو هفته پیش کردی تو بوتم، کمتر از درد قلبمه که داره برای بغل کردنت لَه لَه میزنه...من حاضرم برای به آغوش کشیدنت دوباره اون ویبراتور و بات پلاگ رو توی خودم حس کنم...ولی تو حداقل بهم اهمیت بدی...شاید من خیلی عاشقم...شایدم تو خیلی نامردی....که منو عاشق خودت کردی و اینجوری تنهام گذاشتی و رفتی...
اصلا مهم نیست که من بخاطرت رگمو زدم؟! اصلا برات اهمیت دارم؟ نه!!!!...تهیونگ همیشه تنها بوده....همیشه!!!! حالا توام ترکم کن...من برای مُردن اماده ام...هیچ کسیو به جز تو ندارم...حالا که توام رفتی و ترکم کردی... پس من امروز زندگیمو تموم میکنم و تو وقتی بیای خونه منو میبینی که مُرده ام...
جمله اخرشو با بغض گفت و به سمت تراس داخل اتاق رفت و از نرده ها بالا رفت و گفت: جونگ کوکم... خیلی دوستت دارم...قول بده مواظب خودت باشی و بعد من تنها نمونی...قول بده با یکی بهتر از من ازدواج کنی!!!...
...سایونارا( کلمه ی ژاپنی به معنای "خداحافظ" که البته اَبدیه...)
و پاهاشو از نرده های تراس جدا کرد و دستاشو ول کرد که دستی زیر شکمش رو گرفت و کشیدش داخل تراس...
تهیونگ چشماش رو بسته بود...چون اماده ی پریدن بود و میخواست بپره ولی الان توی آغوش گرم جونگ کوک فرود اومده بود...
تهیونگ پلک هاشو باز کرد و با چهره ی بی نقص و جذاب جونگ کوکی که دو هفته ی تمام ندیده بودش روبه رو شد...
سرشو توی سینه ی عضله ایه جونگ کوک قایم کرد و هق هق هاش بلند شد و اشک هاش شدت گرفت و لباس مشکیه جونگ کوک رو خیس کرد...
× هیشششش بیبی...چیزی نیس...من اینجام...اونی که میخواستی بغلش کنی اینجاس..آروم باش...
اینو گفت و روی تخت نشست و کمر تهیونگ رو ماساژ میداد...
× چیزی نیس بیبی تایگرم...من اینجام...دیگه تنهات نمیزارم...
بهم نگاه کن...منو از اون چشمای کیوتت محروم نکن...
از اون صورت بی نظیرت...
تهیونگ سرشو بالا آورد و به چشمای جونگ کوکش خیره شد...چشمایی به رنگ کهکشان...سیاه و تاریک...تهیونگ توی همون چشم ها غرق شده بود که با بوسه ای که به نوک بینیش خورد دست از نگاه کردن به چشمای ددیه جذابش برداشت...
_ کو..کی...
در حالی که صداش بخاطر بغضش و اشک هاش میلرزید گفت...
× جانم...ته!...چیشده؟!..چی میخوای؟!...
تهیونگ چیزی نگفت و فقط بوی عطر تلخ جونگ کوکش رو وارد ریه هاش کرد...
_ دلم تنگ شده بود برای این...
برای عطر تلخت...
× تو فکر میکنی من دلم تنگ نشده بود؟! ولی من دلم برای بوی شیر توت فرنگیت تنگ شده بود...
مخصوصاً وقتی که بالم لب توت فرنگیت رو هم میزنی...
فقط میخوام اون لباتو بخورم... انقدر بخورم که کبود بشن...و با فکر این لباشو لیس زد...
تهیونگ با شیطونی تمام از بغل ددیش بیرون اومد و در حالی که میخندید به سمت لوازم آرایشش رفت و بالم لب توت فرنگیش رو برداشت و به لب هاش زد و دوباره برگشت سمت جونگ کوک..
× پس تو اینو میخوای بیبیه هورنی؟!...
اینو گفت و لباشو روی لب های نیازمند تهیونگش کوبوند و کمرشو گرفت و روی پاهاش نشوندش...
لباشو میک میزد و محکم ازشون کام میگرفت...صدای بوسه شون کُل اون اتاق رو گرفته بود و اون زوج دلتنگ مشغول برطرف کردن دلتنگیشون بودن...
جونگ کوک دستاشو روی لپ های باسن تهیونگ گذاشت و محکم فشارشون داد که ناله ی تهیونگ توی دهن جونگ کوک خفه شد..
جونگ کوک در حالی که نفس کم اورده بود از اون لبای خوشمزه دِل کَند و اون لب هارو که در حال حاضر بخاطر اون بوسه قرمز تر و حساس شده بودن رو راحت گذاشت...
جونگ کوک خودشو وسط تخت پرت کرد و به بغلش اشاره کرد که تهیونگ فوراً منظورشو گرفت و رفت و کنارش روی دست های عضله ایه ددیش خوابید...
_ دلم برای مهربون بودنت تنگ شده بود...دلم برای همه چیت تنگ شده بود...
تهیونگ گفت و خودشو بیشتر به بدن دوست پسرش چسبوند...
× تهیونگم منم دلم برات تنگ شده بود...برای اون لبای پفکی و خوشمزه ات...برای همه چیت...
_ چرا نزاشتی بِپَرم؟!...
اخم های جونگ کوک در هم رفت و گفت
× چون عاشقتم...چون وقتی شنیدم فرار کردی نگرانت شدم...چون برام مهمی...ولی قبول دارم اون روز زیاده روی کردم...هم ویبراتور و هم بات پلاگ خیلیه...منو ببخش...!!
_ مهم نیس کوکی...ولی اگه گشاد شده باشم مشکل خودته ها...
× من گشادتم دوس دارم بیبی بوی...
شلام شلام...
امیدوارم از این پارت لذت ببرید...
دوباره به هم رسیدن...
خب از اینجا به بعد چیزای قشنگ تری اتفاق میوفته...البته که چندین تا اتفاق بد هم در کاره...
خیلی اسماتش نکردم...ولی قول ی اسمات خیلی درتی و باحال رو بهتون میدم...
دوستتون دارم...ممنونم که با نگاه های قشنگتون منو خوشحال میکنید و وقت با ارزشتون رو میزارید...
اگه از فیکم لذت میبرید حتما به ارمی هایی که میشناسید پیشنهادش کنید تا منم پر انرژی تر و بیشتر براتون بنویسم...
بای فن گرل ها( شایدم فن بوی ها)
🧡🍁🍊
YOU ARE READING
《count me out》
Fanfictioncouple: kookv_ namjin_ sope_yoonmin_*Secret couple* genre: daddy kink_ bdsm_ romance_ gay couple _adventure Writer: elenshia خلاصه: تهیونگ پسری بیست و یک ساله که مقاله و مجله نویسه و هیچوقت پدر و مادرش رو ندیده و تا قبل فوت مادر بزرگش پیش اون زندگ...
