جونگ کوک نمیدونست کجا رو باید بگرده تا تهیونگش رو پیدا کنه ولی میدونست که میتونه با رفیق هميشگیش یعنی هوسوک حرف بزنه و داستان رو براش تعریف کنه پس به طرف خونه ی هوسوک و یونگی رفت و زنگ خونه رو فشار داد...
هوسوک که تا الان بخاطر نیومدن تهیونگ سکته کرده بود به طرف در دوید و درو باز کرد و انتظار داشت تا تهیونگ رو ببینه ولی حالا جونگ کوک رو میدید..
از دست جونگ کوک حسابی دلخور بود، بخاطر اینکه اون پسر بدبخت رو تنها گذاشته و رفته مسافرت...
با دلخوری ای که از صداش کاملا مشخص بود گفت: بیا داخل...
و به سمت آشپزخونه رفت و موبایلشو گرفت تو دستش و فوری به تهیونگ پیام داد که...
_ ته ته بیاااا خونه...بیاااا پیش ما...جونگ کوک اینجاس...اون برگشته ته ته...
سه تا قهوه درست کرد و به سمت پذیرایی رفت و گذاشت روی میز و یونگی رو صدا کرد..
×...یونگی... یونگیاااا...پاشو بیا پایین تنبل...مهمون اومده...
یونگی با قیافه ی خوابالو از پله ها پایین اومد و همونطور که چشماشو میمالید به سمت دستشویی رفت...
جونگ کوک که تا الان متوجه رفتار سرد هوسوک شده بود شروع کرد به تعریف کردن اینکه امروز با ورودش به خونه ی خودش و تهیونگش چیا دیده و چه اتفاقایی افتاده...و هوسوک هم فقط گوش داد و بعد پنج دقیقه گفت: کوکی قهوه ات سرد شد...همونطور که دوس داری تلخه... و گوشیشو برداشت و دید تهیونگ پیامش رو جواب داده...پیام رو باز کرد..
_ هوسوک نگهش دار تا بیام...خواهش میکنم....لطفاااا....
جونگ کوک فنجون قهوه رو به دست گرفت و لبشو روی لبه ی فنجون گذاشت و کمی ازش خورد و بازم شروع به صحبت کرد و گفت: دلم براش خیلی تنگ شده...برای بغلش..برای همه چی...هوسوکی خواهش میکنم...برام پیداش کن...منو میشناسی وقتی خواهش میکنم که واقعا داغونم و الان دارم ازت خواهش میکنم که تهیونگمو پیدا کنی....
هوسوک که تا اونموقع ساکت بود شروع به حرف زدن کرد: من پیداش کردم...و الان تو راه اومدن به اینجاس کوکی...اون سه هفته اس پیش ما زندگی میکنه!!!...کوکی باید قول بدی که ناراحتش نکنی!... اون همین الانش هم خیلی ضعیفه...تو این مدت خیلی حالش بد بود و خیلی غذا نمیخورد...و همش گریه میکرد...و دستش.......
حرف هوسوک با صدای زنگِ در قطع شد و به سمت در خونه رفت و باز کرد و با دیدن تهیونگ که از سرما میلرزه و مثل ی موش آب کشیده خیس خیس شده فوری اونو به داخل دعوت کرد و یک حوله روی بدن تماماً خیس تهیونگ انداخت و تهیونگ تند تند شروع کرد به حرف زدن:هوسوکی...بگو جونگ کوکم اومده...بگو اینجاس...بگو...
جونگ کوک خودشو پشت دیوار مخفی کرد و به حرفای تهیونگ گوش داد
تهیونگ ادامه داد: هوسوکی من دیگه طاقت ندارم...بسه...نمیتونم...یک ماه و نیمه ندیدمش...یک ماه و نیمه بغلش نکردم...یک ماه و نیمه که بوی جونگ کوکم رو وارد ریه هام نکردم...البته من لباساش رو بو کردم...ولی انقدر بو کردم دیگه بوی کوکیم رو نمیدن...دیگه نمیتونم...اگه نیاد قول نمیدم زنده بمونم...
جونگ کوک با شنیدن جمله ی اخر تهیونگ عصبی شد ولی هیچی نگفت..
تهیونگ کنار دیوار روی زمین نشست و سرشو تو دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کردن...هق هق های ریزش قلب جونگ کوک رو به درد میاورد...اینکه تهیونگش اینهمه دلتنگش شده و اینهمه عاشقشه برای جونگ کوک قابل ستایش بود..
تهیونگ سیگاری از توی جعبه ی سیگار هاش در اورد و فندکش رو جلوی سیگار گرفت و تا خواست روشنش کنه دستی اون سیگار رو از لبای تهیونگ جدا کرد...اون دست رو دنبال کرد و اون شخص رو برانداز کرد...اون کت و شلوار مشکی... اون ساعت رولکس مردونه که توی دستِ اون فرد بود...همه اونا براش آشنا بود...
آخر سر رسید به صورت اون مرد و عین شوک زده ها فقط به صورت جونگ کوک نگاه میکرد...نمیتونست قبول کنه این جونگ کوکشه...دلش میخواست بلند بشه و بپره تو بغلش ولی ی حسی جلوی تهیونگ رو میگرفت...
جونگ کوک کنارش روی زمین نشست و به هوسوک اشاره کرد تا از اون مکان دور بشه...
و اونقدر نزدیک پسر کوچیکرِ مقابلش شد که نفس هاشون کاملا به صورت هم میخورد...لباش رو روی لب های تهیونگی که یک ماه و نیم بود مزه ی اون لب ها رو نچشیده بود گذاشت و شروع کرد به بوسیدن اون لب ها...میک میزد و لب های اون پسر رو بین دندوناش گرفته بود...
لب های تهیونگ شروع کرد به سوختن و بعد مزه ی خون تمامی دهن جونگ کوک رو پُر کرد
با صدای یونگی از هم فاصله گرفتن...
× جدی برید خونتون از این کارا بکنید...خونه ی ما جای این گوه کاریا.. نیس...گمشید بیرون...
هر دو با صدای یونگی زدن زیر خنده و تهیونگ دستی به لبش که حالا به خون افتاده بود کشید و گفت : هنوز هم عین قبل وحشی و هاری...
جونگ کوک گفت: بعدا وحشی رو نشونت میدم ولی فعلا باید بگم که....
دست پسر رو به روش رو گرفت و دم گوشش گفت: دیگه هیچوقتِ هیچوقت تنهات نمیزارم بیبی بوی...
خب خب...هاااای.. چطورید..؟
دارم تلاش میکنم تا نویسندهی خوبی باشم و زود زود آپ کنم...میبینید که توی دو روز سه قسمت آپ کردم 😂💚
آم...دلتونو صابون نزنید به اینکه خب به هم رسیدن...قراره خیلی اتفاق ها بیوفته.....و راجب پارت بعد هم اسپویل نمیکنم ولی باید بگم که...اسمات و ددی کینک از پارت بعد شروع میشه...پس منتظر بمونید....
لاو یو گایز...مرسی که میخونید
...بوسسس...بابای🍬🍫❤
YOU ARE READING
《count me out》
Fanfictioncouple: kookv_ namjin_ sope_yoonmin_*Secret couple* genre: daddy kink_ bdsm_ romance_ gay couple _adventure Writer: elenshia خلاصه: تهیونگ پسری بیست و یک ساله که مقاله و مجله نویسه و هیچوقت پدر و مادرش رو ندیده و تا قبل فوت مادر بزرگش پیش اون زندگ...
