جونگ کوک خودشو به پذیرش بیمارستان رسوند و در حالی که نفس نفس میزد اسم تهیونگ رو به زبون اورد...
پرستار:...اوه...ایشون یک ساعتی هست به هوش اومدن و همش یک اسم به زبون اوردن..."جونگ کوک"
جونگ کوک با شنیدن این حرف خر ذوق تشکری کرد و به سمت اتاق تهیونگ دویید...خودش نمیدونست چجوری اون مسیر رو طی کرده...شایدم تا اونجا پرواز کرده...
با دیدن تهیونگ که به کیوت ترین نحو ممکن خوابیده...به سمتش رفت و دستشو روی صورت بی نقص تهیونگ کشید...
جونگ کوک: خدای...من.....قلبم...تو با من چیکار کردی ته؟...
تهیونگ که تازه متوجه حضور جونگ کوک شده بود فوری چشماشو باز کرد و به صورت جذاب مَردش نگاه کرد...
تا چندین ثانیه بدون هیچ حرفی همدیگرو نگاه میکردن...
جونگ کوک کنار تهیونگ نشست و دست تهیونگ رو توی دستش گرفت...
جونگ کوک:..آه..چقدر دلم برات تنگ شده بود...برای اون چشمای خوشگلت...برای این دستای ظریفت...برای همه چیت....من با فکر اینکه ممکنه دیگه نداشته با....
تهیونگ:هییسس...الان که کنارتم...فقط منو ببوس...
جونگ کوک با شنیدن این حرف لبخند شیطونی زد و لب هاشو روی لب های تهیونگ که مدت زیادی بود نچشیده بودش کوبوند و شروع ی بوسه ی لذت بخش شد...
بخاطر دلتنگی زیاد..لب های تهیونگ رو محکم میبوسید و گاز میگرفت...
با صدای هوسوک هم تهیونگ و هم جونگ کوک از هم جدا شدن...
هوسوک: آه...اگه یونگی الان این صحنه رو میدید چی میگفت؟...
نامجون لبخند تلخی زد و گفت: اَه اَه چندش ها..توی بیمارستان جای این گوه کاریاس؟..
هوسوک سر تکون داد و کنار تهیونگ روبه روی جونگ کوک نشست...
هوسوک:خوشحالم حالت خوب شده ته ته کوچولوی من...
تهیونگ جای گودی زیر چشم هوسوک رو دید..چهره ی بی رنگ هوسوک رو دید و نگران دستای هوسوک رو گرفت:...ه..هیونگ...ت..تو حالت خوبه!؟..اصلا یونگی و جیمین کجان؟...
نکنه دیگه دوسم نداشتن نیومدن ملاقات من....
جونگ کوک دم گوش تهیونگ گفت: بعدا باید خیلی چیزا رو برات تعریف کنم...لطفا راجب یونگی حرف نزن...
تهیونگ که متوجه نگاه غمگین هوسوک شد فوری روی تخت نشست و هوسوک رو به ی بغل مهمون کرد...
جونگ کوک که داشت از حسادت میترکید گفت:...ا...اون...هنوز منو بغل نکردههه..بعد هوسوکو بغل کرد؟!...
تهیونگ با شنیدن این حرف برگشت و بوسه ای روی لُپ جونگ کوک گذاشت و گفت: در عوض تورو بوسیدم...
جونگ کوک: نه توروخدا هوسوک هیونگ هم ببوس...تعارف نکن...
با این حرف جونگ کوک هر پنج نفر زدن زیر خنده...جین جلو اومد و به تهیونگ گفت: خوشحالم به هوش اومدی ته تهِ کَله فندوقی...
YOU ARE READING
《count me out》
Fanfictioncouple: kookv_ namjin_ sope_yoonmin_*Secret couple* genre: daddy kink_ bdsm_ romance_ gay couple _adventure Writer: elenshia خلاصه: تهیونگ پسری بیست و یک ساله که مقاله و مجله نویسه و هیچوقت پدر و مادرش رو ندیده و تا قبل فوت مادر بزرگش پیش اون زندگ...
