بوی کاپ کیک میاد🧁🍓

2.5K 805 77
                                    


_این تازه وارده؟

_از منم کوچولوتره!

_آه چرا پسرهای خوشتیپ راهشون از مدرسه ما جداست؟

_مدل موهاش برای عهد بوقه؟

بکهیون صداهای مختلفی رو میشنید ولی حتی به تحتانی ترین نقطه بدنش هم نبود.

فعلا، کتابی که دیروز خریده بود در حد نفس کشیدن براش حیاتی شده بود و مردمک مشکی چشماش نمی‌خواستن حتی برای ثانیه ای از روی کلمات جدا بشن وگرنه در حالت عادی با یه نگاه عصبی لت و پارشون میکرد.

(البته این نگاه فقط از نظر خودش لت و پار کننده بود)

همون‌طور که مشغول خوندن داستان جذابی که تمام دیشب باعث فراری شدن خواب از چشماش شده، بود فقط سعی میکرد به کسی برخورد نکنه، از راهرو مدرسه جدیدش گذشت و تازه اون لحظه سرش رو بالا گرفت، با چشم های براق و پاپی طورش نگاهی به سر در کلاس ها انداخت و بعد از پیدا کردن شماره کلاس A_4، کتابش رو توی بغلش گرفت و وقتی پشت در ایستاد بدون اینکه حتی ذره ای استرس داشته باشه در کلاس رو کنار زد و داخل شد.

در لحظه نگاه همه سمتش اومد و این عجیب نبود، میتونست کنجکاوی رو از نگاه همه بچه هایی که همسن خودش بودن بخونه، از الان میدونست چقدر قراره ناامید بشن!

چشم هاش جستجوگرانه توی کل کلاس چرخید و با دیدن چهره آشنایی که گوشه کلاس ایستاده بود لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت، فقط یک قدم بهش نزدیک شده بود که تازه متوجه جمع بزرگی که دورش حلقه زده بودن شد.

اخم غلیظی روی پیشونیش شکل گرفت و وقتی چند دقیقه همون‌طور سر جاش ایستاد تا شاید بالاخره چانیول متوجه حضورش شده باشه، ناامید لب هاش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد.

با هزاران هزار بدبختی خانوادش رو راضی کرده بود تا برای اومدن پیش این احمق مدرسش رو عوض بکنند.

وقتی از سرویس مدرسش خارج شده بود ته دلش خیلی بچگانه احتمال میداد که شاید چانیول رو جلوی در مدرسه در حالی که به استقبالش اومده ببینه ولی همچین چیزی انگار با بالا رفتن سنشون به رویا تبدیل شده بود!

«آه انگار تنها کسی که ذوق داره خودتی»

بعد از این فکر که درست مثل سم آژیرکشان تمام ذهنش رو پر کرد پوفی کشید و مسیرش رو به سمت آخرین صندلی های کلاس کج کرد.

کتابش رو روی میز گذاشت و با حالت گرفته ای صندلی رو بیرون کشید و وقتی سر جای جدیدش نشست ترجیح داد خوندن دوباره کتابش رو از سر بگیره...اینکه همین چند صفحه میتونستن برای چند ثانیه هم که شده دستش رو بگیرن و از دنیای واقعی فراریش بدن چیزی شبیه معجزه بود.

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now