«فلش بک»
خمیازه خسته ای کشید، بالاخره امشب تموم شده بود و خوشبختانه تونسته بود خانوم و آقای بیون رو راضی کنه بکهیون پیشش بمونه چون...واقعا با این شرایط بکهیون رو نمیتونست از اتاقش بیرون ببره.
با چشمایی که دو دو میزد خمیازه طولانی تری کشید و بعد از دوش سبکی که گرفت پیراهن و شلوار خواب توسی رنگش رو به تن کرد، همین که خواست سر جاش دراز بکشه صدای ناله بکهیون بلند شد.
_گرمههههه.
در حالی که چشماش بسته بود با کلی سر و صدا سر جاش نشست و سعی کرد کرواتش رو از دور گردنش باز کنه ولی موفق نشد...لب هاش آویزون شدن و با موهایی که بالا سرش شاخ شده بودن برای چند لحظه مکث کرد.
گونه های سرخش توی تاریکی اتاق هم قابل تشخیص بود و وقتی انگشت های کشیدش به سمت شلوراش تقریبا هجوم برد و سعی کرد از تنش خارج کنه؛ لبخند کوتاهی از شکست دوباره بکهیون، برای خارج کردن لباسش، روی لب های چانیول نشست.
_بذار کمکت کنم.
بعد از چند لحظه که با تفریح نگاهش کرد با نشستن کنارش گفت و بکهیون رو به سمت خودش برگردوند،دست های سردش رو دو طرف گونه های داغ شده دوستش گذاشت و وقتی نگاه خمار شده بکهیون روش نشست صورتش رو جمع کرد.
_آیگوووو دوست دارم از این حالتت فیلم بگیرم که فردا برام دم تکون ندی و ادای آلفاهای فاکر رو درنیاری.
بکهیون لبخند دندون نمایی زد و خودش رو به سمت چانیول خم کرد.
_خیلی جذابی!
کاملا بی ربط با لحن کشیده و آرومی گفت و گونش رو نامحسوس به کف دست چانیول مالوند.
نگاه برق گرفته چانیول به سرعت از چهره شیرین بکهیون جدا شد و به پنجره اتاقش برای چند لحظه خیره موند، وقتی دست های بکهیون دور کمرش حلقه شدن نگاهش دوباره روی چهره خوردنیش نشست.
دست هاش رو سریع عقب کشید و سیبک گلوش به وضوح جابه جا شد،نفس گرم بکهیون هم انگار ساخته شده بود تا اوضاع تپش های قلبش رو بدتر کنه!
_بوی خوبی هم میدی...آخیش.
بکهیون این حرف رو وقتی زد که سرش رو روی پیراهنش گذاشت و عطر خنکش رو وارد مشامش کرد و چانیول بیچاره تا لحظه ای که نفس های بکهیون منظم بشن و توی بغلش وا بره مثل سیخ سر جاش موند.
انگار که یه وزنه سنگین از رو دوشش برداشته باشند با آسودگی چشم هاش رو بست و وقتی بکهیون رو سر جاش دراز کش کرد برای چند لحظه همونطور که روش خیمه زده بود به چهره غرق در خوابش خیره موند.
ناخواسته خودش رو جلو کشید و بوسه آرومی روی پیشونیش که به خاطر کنار رفتن موهاش مشخص شده بود گذاشت، البته اون حس خوبی که از اینکار گرفت با تکون یهویی بکهیون کاملا زهرمارش شد و سر خودش جیغ کشید« چرا اینکارو کردی احمق مگه نمیدونی بدش میاد؟»
![](https://img.wattpad.com/cover/213789761-288-k280202.jpg)
YOU ARE READING
𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁
Fanfictionتوی دنیایی که تولد هجده سالگی هر فرد برابر میشد با مشخص شدن موقعیتش در چارت امگاورس و دیدن رویای فردی که میتونست عشق واقعی رو بهش هدیه بده ؛بکهیون بدون اینکه حتی فکرش رو هم بکنه به چیزی تبدیل شد که فقط یک درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدادن. بدبختانه...