تو مرد آهنی منی^^🌈🌟

1.8K 716 269
                                    

خانوم و آقای بیون با چهره ای که از خستگی مچاله تر به نظر میرسید به تک پسر عزیزشون که بالاخره خوابش برده بود خیره بودن...ذهن هر دو به شدت مشغول بود و نگاهشون هر لحظه یکبار اول به گوش های گربه ای شکل بکهیون که صورتی با رگه های نقره ای فام بود و بعد به سمت دم پشمالو صورتی نقره ایش می‌رفت و در آخر رو چشم های بسته و مژه های خیسش برمیگشت.

انقدر گریه کرده بود که بالاخره خوابش برده بود و البته که حق داشت...حتی خود خانوم و آقای بیون هم به وضوح رنگ پریده به نظر میرسیدن چون این اولین باری بود که همچین چیزی میدیدن و فاک!...شات های بکهیون از دور هم وحشتناک بودن.

_امیدوارم یه جفت قوی پیدا کنه...واقعا تحمل این شات ها خیلی سخته!

وقتی چشم مردمیانسال به شات های خالی که کنار تخت بودن افتاد، با آهی که کشید گفت و همسرش از شدت بغضی که به گلوش چنگ مینداخت نفسش رو بیرون فرستاد.

_بکهیون ما چه گناهی کرده که باید همچین دردی رو تحمل کنه؟...فردا باهاش صحبت میکنم.

با لحن آرومی گفت و وقتی به سمت پسرش خم شد بوسه ای روی پیشونیش گذاشت...دستش رو بین دستاش گرفت و قطره اشک تازه ای روی گونش رد انداخت.

هر کدوم به نوبه خودشون سعی کرده بودن برای این شرایط آمادگی داشته باشن ولی امشب، هر سه فرد خانواده بیون جوری به هول و ولا افتاده بودن که هر کس با دیدنشون فکر میکرد یه بمب ساعتی توی خونشون گذاشته شده و هر لحظه ممکنه بترکه!

_نگران نباش عزیزم...بکهیون ما قویه!

آقای بیون در حالی که خودشم به حرفی که زده بود اطمینانی نداشت گفت و بوسه آرومی روی موهای همسرش گذاشت.

☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁

_لعنت!

بکهیون با استرس به پیام های چانیول و چندین باری که بهش زنگ زده بود نگاه کرد.

(1:03 am)

_بک میشه بگی چرا اونکارو کردی؟
_من واقعا خوابم نمیبره!
_برات بی معنی بود!
_جدی الان خوابیدی؟

بکهیون متاسف بود که نمیتونست به چانیول‌ بگه خواب نبوده و در اصل اون تایم، از درد شات هایی که به بدنش زده شده بود اشک می‌ریخت و هر چند لحظه یکبار با دیدن گوش های پشمالو و دم روباهی شکلش داخل آینه بزرگی که دقیقا روبه روی تختش قرار داشت صدای هق هقش بالاتر می‌رفت!

خاطرات نه چندان جالب دیشب باعث شد آهی از بین لب هاش به بیرون فراری بشه...پیام بعدی مربوط به 3 صبح بود!

_تو...از من خوشت میاد؟

لب هاش رو روی هم کشید، دلش برای چانیول‌ می‌سوخت...بیچاره تا صبح بیدار بود و داشت به اون بوسه فکر میکرد!

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now