تغییر180 درجه‌ای زندگی بیون بکهیون☁️🧁

1.8K 676 254
                                    

اون روز صبح با همه روز هایی که چشماش رو باز میکرد و برای مدرسه آماده میشد فرق داشت، از شدت استرس نمیتونست درست بخوابه و حتی الانشم با چشمایی که زیرش گود افتاده بود هنوز خوابش نمیومد....امشب تولد 18 سالگیش بود و توی دلش انگار آب جوش ریخته باشن و در حال قُل قُل باشه، آروم و قرار نداشت.

کتابی که تازه خریده بود رو زیر بغلش زد و وارد تراس خونشون شد، انقدر حالش گرفته بود که مدرسه رو هم کنسل کرد و ترجیح داد توی خونه بمونه و کتاب بخونه.
میترسید....اگه رویاش با آدم عجیب یا ناشایستی بود چی؟

البته کسی که صاحب اولین رویاست، پاک ترین عشق رو می‌تونه باهات بسازه و بکهیون انقدر از شانسش با خبر بود که بدونه، این عشق قرار نیست به سرانجامی برسه و تا عشق هفتم کونش چاک چاک میشه!

پوفی کشید و کتابش رو جلوش، روی میز باز کرد و مشغول خوندنش شد.

«انسان همیشه عاشق همان کسی است که هرگز از رویاهایش بیرون نمی‌آید.»

هایلایتش رو روی متن یک خطی کشید و چند بار اون رو خوند....کم کم چشماش بسته شد و سعی کرد ببینه توی رویاهاش جز اون پسر قدبلند با لبخند های احمقانه و چشمای مظلوم شده کی هست....

هیچکس!

با ناامیدی چشماش رو باز کرد و وقتی پیشونیش رو روی میز گذاشت آهی کشید...بخشی از وجودش بهش خبر میدادن که امشب رویای کسی جز چانیول رو قرار نیست ببینه و همین استرسش رو بیشتر میکرد...اگه یه نفر دیگه میومد تو رویاش چی؟

فقط‌ امیدوار بود که اینطور بشه، وگرنه چطور میخواست به دوست چندین سالش بگه« هی چان، از این به بعد باید باهام قرار بذاری و به چشم دیگه ای نگاهم کنی»

نفسش رو بیرون فرستاد...دوست نداشت امگا باشه!

توی جامعه امگاها به طرز عجیبی، ضعیف بودن و کارای خونه رو بیشتر به عهده داشتن و به طرز غیرقابل کنترلی وابسته آلفاشون میشدن و خب! بک ترجیح میداد یکی بهش وابسته باشه تا خودش به کسی آویزون باشه.

با تقه ای که به در تراس خورد، سرش رو برگردوند و با دیدن مادرش که با سینی خوراکی های موردعلاقش اومد و کنارش نشست، سعی کرد لبخند بزنه هر چند بیشتر شبیه کش اومدن ناامیدانه لب هاش بود.

_استرس داری؟

نگاهش رو به انگشتای ظریفش که توی هم قفلشون کرده بود ثابت نگه داشت.

_آره...میترسم چیزی بشم که ازش خجالت بکشم!

صدای خنده خانوم بیون تو گوشاش پیچید و وقتی به چهره مهربونش نگاه کرد، خانوم بیون سعی کرد خندش رو کنترل کنه.

خوراکی ها رو جلوی پسرش که رنگی به چهره نداشت گذاشت.

_هر جور که باشی، بهترین خودتی!...لازم نیست ازش خجالت بکشی عزیزم.

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now