حس کردم یه نقش فرعی ام!🥃

1.9K 752 307
                                    

×سلام^^ این موچی ها رو برای مراسم امروز درست کردم(البته با کمک مامانم-.-) چطور شدن میشه نظر واقعیتونو بگید🥺

چانیول تکونی توی جاش خورد و به عکسی که همین الان هه این توی گروه سه نفرشون فرستاده بود برای چند ثانیه نگاه کرد...موچی‌های صورتی رنگی که زیادی خوشمزه به نظر میرسیدن!

خیلی ضایع نبود اگه زود جواب میداد؟

+واو خیلی خوشگل شدن...مطمئنم مزشون هم عالیه😋🎆💫

سریع تایپ کرد و پیامش در لحظه دوتا تیک خورد، حالا هه این در حال تایپ بود.

اکثرا دوتایی توی گپ خیلی حرف میزدن و بکهیون با وجود آنلاین بودن چیزی نمی‌گفت...فقط شاید تهش میومد یه اظهار نظر میکرد و میرفت!

چانیول میتونست این رو درک کنه چون بکهیون خودش شخصا بهش گفته بود میخواد باعث بشه بیشتر اون دختر رو بشناسه...حداقل تا روز تولدش!

×مرسی چانیولا🥺...به زودی میبینمت نه؟

لبخند کوتاهی گوشه لبش نشست و تایپ کرد.

+آره باید برم دوش بگیرم و بعد حاضر بشم.

×پس باید عجله کنی^^

_بچه ها من نمیتونم بیام...به جای منم کلی موچی بخوریدπ~π

با دیدن پیام یهویی بکهیون، ابروهاش بالا رفتند و استیکری که سرش رو تند تند به نشونه مثبت تکون میداد برای پیام هه این ارسال کرد و بعد سریع پیام بکهیون رو ریپ زد.

+یعنی چی؟

هه این هم مثل خودش این سوال رو پرسید ولی جوابی نگرفت چراکه بکهیون آفلاین شده بود!

حتی وقتی از حموم خارج شد و با همون حوله تن‌پوش توی تنش گوشیش رو چک کرد بازم پیامی از بکهیون نداشت، ابروهاش بهم نزدیک شدن و بهش زنگ زد.

_چرا خاموشه!

زیر لب با تعجبی که با حرص مخلوط شده بود زمزمه کرد و بلافاصله با مادر بکهیون تماس گرفت.

_بله؟

با شنیدن صدای خانوم بیون، نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد.

_سلام خاله خوبی؟

_چانیولااا خوبم عزیزم تو چطوری؟

از جاش بلند شد...حس میکرد استرسش انقدر زیاد هست که نمیتونه یه جا بنشینه بنابراین شروع کرد به متر کردن اتاقش.

_بکهیون کجاست؟زنگ میزنم گوشیش خاموشه!

_یه لحظه.

خانوم بیون گفت و لحظه بعد صدای گریه های بلند بکهیون بود که گوش هاش رو پر کرد...چشماش گرد شدن و ضربان قلبش با استرس بالا رفت.

_چ...چی شده؟

خانوم بیون آهی کشید و با لحن کلافه ای جواب داد.

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now