همسایه_سکته_سوجو_دم‌صورتی🌧️⚡

1.4K 664 144
                                    

«دفترچه خاطرات بکهیون»

از هایبرد بودن متنفرم...گاهی فکر میکنم شاید انقدر متعصبانه باد به غبغبم مینداختم و میگفتم« من آلفا میشم» کارما دقیقا منو انداخت توی هرم یک درصدی امگاورس!

هیچ نقطه‌ای از زندگیم بر حسب خوش شانسی اتفاقی برام نیافتاده همش دردسر‌‌‌‌...همش دردسر!

همه این درد‌ها به کنار، اگه کسی میتونست چانیول رو توی این یک هفته که من دم و گوش‌هام میزنه بیرون، مشغول کنه تا نیاد جلوی در خونمون، حاضر بودم کتابی که نویسنده موردعلاقم امضاش کرده رو بهش بدم.

اوج بدشانسی اینجاست که توی همین یک هفته کلی برنامه خفن پیش میاد که بریم بیرون و همه جا رو بترکونیم ولی من؟...با دم و گوشم کدوم گوری بپرم بیرون؟!

گاهی فکر میکنم اگه چانیول اینطوری ببینتم یه دور میشینه برام گریه میکنه، بعد بهم هر هر می‌خنده و در آخر می‌افته دنبال اینکه یه آلفای خفن برام پیدا کنه...ازش بعید نیست مثل این پدرهایی که می‌خوان داماد آیندشون مورد اعتمادشون باشه رفتار کنه!

ای کاش حداقل ذره‌ای که من داره کونم میسوزه کمی...فقط کمی چانیول این حس رو نسبت به من داشت... ولی خب بخوام روراست باشم دیگه کامل خودمو از رابطه چانیول و هه این کشیدم بیرون و یه گوشه برای خودم دارم زندگی میکنم...هه! یه جوری این حرف رو زدم انگار از اول رابطشون پریده بودم وسط میگفتم چانیول برای منه/:

در کل منظورم این بود که دیگه حرص نمی‌خورم و با تنهاییم کنار اومدم.

جدیدا یکی از افکار آخر شب‌هام این شده که چند نفر توی سن من تنهایی به استخر یا کافه رفتن؟! کتاب هایی که خوندم باعث شدن که از اول تنهایی برام آرامش‌بخش باشه به جای کابوس!

حقیقتاً بلدم چطور بدون نیاز به کسی، برای خودم حس خوب بخرم و خب هیچوقت بابت این موضوع احساس بدی نداشتم. شاید چون در کنار آدم‌ها بودن و پرت شدن توی سیاه‌چاله تنهایی رو تجربه کردم.

گاهی این افکار اوج میگیرند و با خودم میگم دور موندن از آدما آرامش بیشتری به همراه داره ولی بعدش یادم می‌افته چانیول سراسر آرامشه...وقتی کنارم نفس می‌کشه من بیشتر میخندم، با جنبه‌های متفاوتی از بکهیون آشنا میشم، قلبم تند تر میزنه، بدنم گرمه و افکارم آزاد.

چانیول دوست داشتنی ترین موجود دنیاست و اگه همه چیز اینطور سر مخالفت باهام برنمیداشت میتونستم بگم بهترین پارتنر دنیا...آه از خودم کفریم چون نمی‌دونم چرا دوباره یه برگ دیگه از دفترچه خاطراتم باید با اون آلفای احمق به پایان برسه.

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin