شب وقتی از چانیول جدا میشد کادوش توی بغل پسربزرگتر بود و چانیول در حالی که سعی داشت اون پاپی سیاه و شیطون رو آروم نگه داره براش دست تکون داد.
_تولدت مبارک یول!
بکهیون قبل از اینکه سوار ماشین بشه برای بار هزارم توی اون شب گفت و چانیول لبخند مهربونی بهش زد:
_مرسی که اومدی بکهیون...من کلی مواظب پسرمون هستم!
و بعد پاپی توی بغلش رو تکون داد و باعث شد خانوم و آقای بیون با ذوق بهم نگاه کنن و بکهیون سرخوشانه بخنده:
_توبن مواظب پدرت باش...امشب قراره شیطون بشه توی خواباش!
_یاااااا.
چانیول در حالی که سعی داشت خندش رو کنترل کنه غرولند کرد و بکهیون خنده مستطیلی خوشگلی تحویلش داد و سوار ماشینشون شد.
_خدافظظظظطط.
دستش رو از پنجره بیرون آورد و برای چانیولی که تا لحظه آخر که ماشینشون داخل فرعی بپیچه جلوی درموند دست تکون داد و حقیقتا دیدن دوست جذابش که با یه دست پاپیش رو زیر بغل زده بود و با دست آزادش براش دست تکون میداد زیادی برای قلب کوچیکش سافت و صورتی بود.
سر جاش تکیه داد و چشم هاش رو بست...حالا باید همه چیز رو به دست سرنوشت میسپارد...از امروز به بعد ممکن بود همه چیز براش عوض بشه و تبدیل به خوشبخت ترین پسر دنیا بشه یا بالعکس!
یعنی میشد درد هاش تموم بشن و بدون اینکه ترسی داشته باشه دست هاش رو دور چانیول حلقه کنه و توی آغوشش که بوی امنیت میداد قایم بشه؟...به طور قطع میشد!
در کتابی که به تازگی خوندنش رو شروع کرده بود راجب نیروی کائنات نکات جالبی نوشته شده بود و یکیش این بود که هر چیزی رو تصور کنید و به خودتون تلقین کنید، کائنات دست به دست هم میدن تا شما به اون تصور ذهنیتون برسید، فقط در صورتی که باورش داشته باشید و خب...بکهیون از اونموقع حتی میترسید احتمالات منفی رو توی ذهنش راه بده و فقط تکرار میکرد« همه چیز همونطور میشه که باید بشه...چانیول رویای منو میبینه...من جفت حقیقیشم»
🍓☁️🧁🍓☁️🧁🍓☁️🧁
_خوبی عزیزم؟
خانوم بیون با نگرانی از پسرش که گوش هاش روی موهای لختش افتاده بودن و دمش دور رون پاهاش پیچ خورده بود پرسید.
بکهیون بدون اینکه نگاهش رو از کتابی که مشغول خوندنش بود برداره با جدیت جواب داد:
_چرا باید بد باشم؟...خوبم مامان!
خانوم بیون آب دهانش رو قورت داد و به گوشی بکهیون که چند لحظه پیش شاهد تماسی از طرف چانیول بود نگاه کرد:
_نباید چانیول رو مقصر بدونی اون که خودش انتخاب نمیکنه رویای چه کسی رو ببینه...تو که نمیخوای دوستیتون رو به خاطر این موضوع تموم کنی؟
YOU ARE READING
𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁
Fanfictionتوی دنیایی که تولد هجده سالگی هر فرد برابر میشد با مشخص شدن موقعیتش در چارت امگاورس و دیدن رویای فردی که میتونست عشق واقعی رو بهش هدیه بده ؛بکهیون بدون اینکه حتی فکرش رو هم بکنه به چیزی تبدیل شد که فقط یک درصد جمعیت جهان رو تشکیل میدادن. بدبختانه...