فکر کن چانیول خیاره!🥒🥂

2.2K 752 282
                                    

لب هاشون برای ثانیه ای از هم فاصله گرفتن، نور ماه تنها نوری بود که اتاق رو روشن نگه داشته بود و ردهای سرخ و پراکنده ای روی پوست گردن و قفسه سینش به چشم میخورد.

وقتی دست های بزرگ دو طرف پهلوهاش نشستن  و توی حرکت کردن کمکش کردن، انگشت های ظریفش داخل شونه برنزه پسر فرو رفتن و ناله کشیده ای از بین لب های متورمش فراری شد.

بدن های لختشون روی هم کشیده میشد و صدای ناله های شهوت انگیزش با فنرهای تخت گوش دیوارهای اتاق رو پر کرده بود.

_فاک...خیلی خوبی بیبی.

صدای بم دم گوشش زمزمه کرد و وقتی با یه حرکت حرصی از زیر پاهاش گرفت و روی تخت کوبوندتش دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش بیرون نره.

_بک...فاک بدنت داره دیوونم می‌کنه.

چشمای خمار بکهیون روی چهره عرق کرده چانیولی که روش خیمه زده بود نشست و با شهوت گردنبند استیلش رو سمت خودش کشید تا دوباره لب هاشون رو بهم وصل کنه.

چشم هاش با شوک از هم فاصله گرفتن و برای چند لحظه انگار توی ذهنش آپشنی به اسم«چگونه نفس کشیدن» وجود نداشته باشه به سقف اتاقش خیره موند...این چه جهنمی بود؟

انگار که مرز واقعیت و خواب رو گم کرده باشه چند لحظه مکث کرد، انتظار داشت هر لحظه چانیول لخت از کنارش پاشه و بگه« دیشب حال کردی کاپ کیک؟» ولی وقتی هیچ خبری نشد ذهنش کم کم شروع کرد به پردازش اینکه امشب قبل خواب کتاب موردعلاقش رو خونده و بعد با خسته شدن چشم هاش تصمیم گرفته بود بخوابه!

سریع سر جاش نشست؛ عرق های ریز و درشت روی پیشونیش به چشم میخورد و یه نگاه به چهره رنگ پریدش برای فهمیدن حال بدش کافی بود.

نفس سنگینش رو بیرون داد و سعی کرد به سختی بین پاهاش اهمیتی نده...این دیگه چه جهنمی بود؟

بکهیون مظلوم درونش میخواست بنشینه یه گوشه و باسن به دست بلند بلند گریه کنه، به همون اندازه هم بکهیون منطقی درونش میگفت«هر کس توی زندگیش خواب تخمی داره سو بیخیال»

با کلافگی چنگی بین موهاش انداخت، به طرز فاکی حس میکرد الان از چانیول عصبی و همه اینا با تاکید میگم همش تقصیر اون دراز عوضیه!

اصلا کی میخواست مسئولیت عضو مظلومش رو که سربرآورده داشت اشک میریخت«جان جدت منو دست بزن» قبول کنه؟

شاید عجیب باشه ولی بکهیون به اندازه خوردن خیار، از لمس کردن خودش متنفر بود و بعدش یه سگ افسردگی تو مخی پاچه هاش رو می‌چسبید که تا چند روز حس میکرد با یکی وارد رابطه شده و یارو وسط سکس رهاش کرده.

با هزار بدبختی از جاش بلند شد و بدون توجه به دردآور بودن راه رفتن؛ از یخچال کوچیکی که توی اتاقش داشت بطری آبش رو بیرون کشید.

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now